خدا جونم شکرت
سلام امروز خیلی خیلی روز خوبی بود. همش خبرای خوب بود و شادی. بذارید یکی یکی براتون میگم. صبح که شد بابایی موند خونه تا من و مامان و بابا با هم بریم دکتر و ببینیم آخرش من عملی میشم یا نه!!! هممون دلهره داشتیم. مامانی کم حرف شده بود. بابایی نمی خواست چشماشو باز کنه که روز شروع بشه و من هم داشتم حاج و واج اونا رو تماشا میکردم که ناگهان تصمیم گرفتم یکم شیرین کاری بکنم تا اونا رو به خودشون بیارم. چشمام رو بستم و گلاب به روتون باد گلو خالی کردم که ناگهان دیدم وایییی لباسام قهو ه ای شدن. مامان و بابا یهو من رو که دیدن از ترس مونده بودن چه کار کنن. یکیشون پرید پشت کامپیوتر و سرچ کردن و اون یکی دوید رفت و با همسایمون که یه خانم دکتره صحبت کرد که ...