مشغله های مامان و بابا و داستان مردای مامانی
رادینکم سلام
پسر خوب نازنینم، فرشته کوچولوی من، بذار از حال و هوای این روزا برات بگم. تو این روزا هر روز مشغله کاری مامان و بابا بیشتر و بیشتر میشه میگی چرا؟؟ الان برات میگم پسرم.
ما سه نفر در کمتر از یک ماه دیگه یه سفر در پیش داریم اونم به ایران، کشوری که خونه اصلی تو و مامان و باباس. حدود 2 سالی میشه که مامان و بابا ایران نرفتن و الان با حضور تو هر دوشون مشتاق تر از همیشه برای رفتن به این سفر. تقریبا همه کارای قبل از سفر مونده و باید تو این 22 روز انجام بشن. خب کنار این کارا مشغله های دیگه ای هم هست که فکر مامانی و بابایی رو حسابی مشغول کرده.از مامانی شروع کنیم، مامانی باید سال دیگه وارد دانشگاه بشه و دانشگاهش رو ادامه بده اما نیاز به یه سطح بالای زبان داره که هنوز درست و حسابی براش اماده نیس و باید در کنار مراقبت از شما خودش رو برای امتحانش آماده کنه و حسابی مشغول درس خوندنه و سرش شلوغه. بابایی هم اواخر فوریه که میشه 6 تا 10 اسفنده یه سخنرانی تو یه کنفرانس داره که هنوز متن سخنرانی رو آماده نکرده و اگه پرزنت خوبی نشه حسابی حالش گرفته میشه و سفر بهش خوش نمیگذره. در ضمن پروژه بابایی یه جاهایی هم بد گیر کرده و جلو نمیره و حسابی این روزا دپرسه و تقریبا از کارش 3 تا 4 ماهی عقبه که خودش میگه خدا به خیر بگذرونه. در کنار همه اینا نگران کارای مامانی هم هستش و خلاصه بگم برات داغون داغونه. هر روز خدا خدا میکنه این 20 روز به خوبی و خوشی بگذره.
دیدی پسرم دیدی مامان و بابایی هیچوقت از فکر تو و دوستات بیرون نمیان. فقط یه کوچولو حجم کارایی که دارن با زمان در دستشون تطابق نداره و این شده مشکل اونا.
حالا نوبتی هم باشه نوبت آقا رادینه:
پسر گلم این روزا حسابی بغلی شدی رفته... همش هم تقصیر این باباییه !!! خودشم اینو میدونه ولی به روی مبارک خودش نمیاره. شبا که میشه و بابایی میاد خونه تو با یه خنده ناز حسابی ازش استقبال میکنی و دلش رو میبری. اونم از ذوق حسابی باهات بازی میکنه و بغلت میکنه و اینم شد فرمول تهیه رادین بغل نشان.
بعد دیگه یه بچه که دیگه از کوووول ادم پایین نمیاد می افته گردن بابایی و بابایی هم هی دنبال دکمه اشتباه کردم میگرده ولی پیداش نمیکنه و این کار هر شب ادامه داره.... موقع ورزش بابایی، اون مجبور میشه از شما به عنوان یه وزنه 6 کیلویی استفاده کنه و هی شما را بالا و پایین ببره و یا با شما دوی سرعت بره!!!!! خب بله با این شرایط کی بغلی نمیشه؟؟؟!!!!؟؟؟
پریشب بابایی خسته شد و شما را گذاشت توی تخت و کنارت خوابید که شما هم بهش نشون دادی که زدن را یاد گرفتی. یه دستت تو صورت بابا و اون یه دستت مدام میرفت بالا و میومد پایین و میخورد تو صورت این بابای بیچاره خسته. تازه از دل نازکت بگم که زود خودت ناراحت شدی و برای دلجوویی دستات که به هیچکی نمیدی بخوره و خیلی برات مهمه رو یکیشو کردی تو دهن بابایی و یکی دیگش رو کردی تو دهن خودت و دوتاییتون ساکت یه گوشه ای دراز کشیدید.
اینم داستان مردای مامانی