رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

صحبت های من با فسقلیم

مشغله های مامان و بابا و داستان مردای مامانی

1390/11/21 14:36
نویسنده : بابا مهدی
2,554 بازدید
اشتراک گذاری

رادینکم سلام

پسر خوب نازنینم، فرشته کوچولوی من، بذار از حال و هوای این روزا برات بگم. تو این روزا هر روز مشغله کاری مامان و بابا بیشتر و بیشتر میشه میگی چرا؟؟ الان برات میگم پسرم.

ما سه نفر در کمتر از یک ماه دیگه یه سفر در پیش داریم اونم به ایران، کشوری که خونه اصلی تو و مامان و باباس. حدود 2 سالی میشه که مامان و بابا ایران نرفتن و الان با حضور تو هر دوشون مشتاق تر از همیشه برای رفتن به این سفر. تقریبا همه کارای قبل از سفر مونده و باید تو این 22 روز انجام بشن. خب  کنار این کارا مشغله های دیگه ای هم هست که فکر مامانی و بابایی رو حسابی مشغول کرده.از مامانی شروع کنیم، مامانی باید سال دیگه وارد دانشگاه بشه و دانشگاهش رو ادامه بده اما نیاز به یه سطح بالای زبان داره که هنوز درست و حسابی براش اماده نیس و باید در کنار مراقبت از شما خودش رو برای امتحانش آماده کنه و حسابی مشغول درس خوندنه و سرش شلوغه. بابایی هم اواخر فوریه که میشه 6 تا 10 اسفنده یه سخنرانی تو یه کنفرانس داره که هنوز متن سخنرانی رو آماده نکرده و اگه پرزنت خوبی نشه حسابی حالش گرفته میشه و سفر بهش خوش نمیگذره. در ضمن پروژه بابایی یه جاهایی هم بد گیر کرده و جلو نمیره و حسابی این روزا دپرسه و تقریبا از کارش 3 تا 4 ماهی عقبه که خودش میگه خدا به خیر بگذرونه. در کنار همه اینا نگران کارای مامانی هم هستش و خلاصه بگم برات داغون داغونه. هر روز خدا خدا میکنه این 20 روز به خوبی و خوشی بگذره.

دیدی پسرم دیدی مامان و بابایی هیچوقت از فکر تو و دوستات بیرون نمیان. فقط یه کوچولو حجم کارایی که دارن با زمان در دستشون تطابق نداره و این شده مشکل اونا.

حالا نوبتی هم باشه نوبت آقا رادینه:

پسر گلم این روزا حسابی بغلی شدی رفته... همش هم تقصیر این باباییه !!! خودشم اینو میدونه ولی به روی مبارک خودش نمیاره. شبا که میشه و بابایی میاد خونه تو با یه خنده ناز حسابی ازش استقبال میکنی و دلش رو میبری. اونم از ذوق حسابی باهات بازی میکنه و بغلت میکنه و اینم شد فرمول تهیه رادین بغل نشان.

بعد دیگه یه بچه که دیگه از کوووول ادم پایین نمیاد می افته گردن بابایی و بابایی هم هی دنبال دکمه اشتباه کردم میگرده ولی پیداش نمیکنه و این کار هر شب ادامه داره.... موقع ورزش بابایی، اون مجبور میشه از شما به عنوان یه وزنه 6 کیلویی استفاده کنه و هی شما را بالا و پایین ببره و یا با شما دوی سرعت بره!!!!! خب بله با این شرایط کی بغلی نمیشه؟؟؟!!!!؟؟؟

پریشب بابایی خسته شد و شما را گذاشت توی تخت و کنارت خوابید که شما هم بهش نشون دادی که زدن را یاد گرفتی. یه دستت تو صورت بابا و اون یه دستت مدام میرفت بالا و میومد پایین و میخورد تو صورت این بابای بیچاره خسته. تازه از دل نازکت بگم که زود خودت ناراحت شدی و برای دلجوویی دستات که به هیچکی نمیدی بخوره و خیلی برات مهمه رو یکیشو کردی تو دهن بابایی و یکی دیگش رو کردی تو دهن خودت و دوتاییتون ساکت یه گوشه ای دراز کشیدید.

اینم داستان مردای مامانی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

محيا كوچولو
21 بهمن 90 21:18
خوب فهميدم كوجاي پسرچي! حالا طوري ني! بايد كمك تا ماماني و بابايي هم به كاراشون برسن زودتر تموم بشد
خاله جون احمد
21 بهمن 90 22:12
سلام عيدتون مبارك اميدوارم كارهاتون به ياري خدا خيلي خوب پيش بره و بدون دغدغه و نگراني سفر خيلي خوبي داشته باشيد هميشه شادو موفق باشيد
مامان تارا و باربد
22 بهمن 90 0:14
سلام عزيزم چه خبر خوبي ايشالا كه سفر بهتون خيلي خوش بگذره اميدوارم درس ماماني و پرو‍‍ژه بابايي هم مسئله خاصي براشون ايجاد نكنه و در كنار درسشون نهايت لذت رو از سفر و كنارعزيزان چشم انتظارشون ببرن ناقلا تو 6 كيلو شدي؟؟؟؟؟؟؟ پس لازم شد يه سري بيام پيشت بخورمت
مامان آرشیدا قند عسل
22 بهمن 90 0:22
خسته نباشید واقعا امیدوارم به همه کارهاتون برسید و با خیال راحت بیاین ایران وروزهای خوشی رو سپری کنید.


ممنون
مامانی وروجک
24 بهمن 90 14:03
سلام چه قدر خوب که میخواین بیاین ایران رادین جون قربون اون دل گنجشکیت خاله
مامان یسنا
25 بهمن 90 0:53
انشاالله به خوبی وخوشی این 20روز میگذره....وبا اومدن به وطنتون خستگی از تنتون بیرون بره
مامان رهام
25 بهمن 90 10:43
براتون دعا مي كنم كاراتون اونطور كه دوست داريد پيش بره موفق باشيد.آرزومند آرزوهاي سبزتان