خدا جونم شکرت
سلام
امروز خیلی خیلی روز خوبی بود. همش خبرای خوب بود و شادی. بذارید یکی یکی براتون میگم.
صبح که شد بابایی موند خونه تا من و مامان و بابا با هم بریم دکتر و ببینیم آخرش من عملی میشم یا نه!!! هممون دلهره داشتیم. مامانی کم حرف شده بود. بابایی نمی خواست چشماشو باز کنه که روز شروع بشه و من هم داشتم حاج و واج اونا رو تماشا میکردم که ناگهان تصمیم گرفتم یکم شیرین کاری بکنم تا اونا رو به خودشون بیارم. چشمام رو بستم و گلاب به روتون باد گلو خالی کردم که ناگهان دیدم وایییی لباسام قهو ه ای شدن. مامان و بابا یهو من رو که دیدن از ترس مونده بودن چه کار کنن. یکیشون پرید پشت کامپیوتر و سرچ کردن و اون یکی دوید رفت و با همسایمون که یه خانم دکتره صحبت کرد که فهمیدن باید فورا من رو ببرن دکتر و این یه نشونه ی خطرناکیه!!! خب اون دوتا طفلک سریع لباس پوشیدن و من رو بردن مطب اقای دکتر تیارک (نخند!!! خب امسشه دیگه!!!) حدودای 10:30 بود که نوبتمون شد و رفتیم داخل و فهمیدیم که چیز خاصی نبوده و من تو تغییر حال مامانی و بابایی موفق بودم
بعد از اونجا رفتیم پیش اون یکی دکتر که قبلا باید میرفتیم!!! بعد از کلی معطلی رفتیم تو و بعد از یه چکاب 10 دقیقه ای دکتر جونم یه حنده ای کرد و گفت من که اثری از فتق نمی بینم و اگه بعدها دیدید بیاریدش و الان خطری وجود نداره. و این بود داستان روز قشنگ ما.
خدا جونم مرسی به خاطر تمام مهربونیات.
دوستای خوبم مرسی که من رو دعا کردید.
دوستون دارم
رادین