رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

صحبت های من با فسقلیم

از 40 تا 50

سلام دیدم مامانی و بابایی خیلی سرشون شلوغه گفتم اینبار من بیام اینجا یه چیزی بنویسم و برم، تو این ١٠ روزی که گذشت به اندازه ١٠ سال اتفاق برا من و مامان و بابا افتاد. یر تیتر اتفاقات رو براتون خلاصه میارم بعد همشو تک تک توضیح میدم: - حمام چهل روزگی - سرماخوردگی بابایی - پذیرایی از اولین مهمونای رسمی - جشن سالگرد نامزدی مامان و بابا - سرماخوردگی مامانی - ساعاتی بدون مامان با بابایی - عمل بابایی - مرام های من از قول مامان و بابا خب بریم سر اصل مطلب: ١) حمام چهل روزگی: بالاخره منم روز چهارشنبه هفته گذشته ٤٠ روزه شدم و حمام ٤٠ روزگیم هم انجام شد. شنیده بودم تو این دنیا نباید گذاشت ابروم بریزه به همین دلیل منم تمام ابای ر...
18 دی 1390

عکس های من

رادینم، پسر خوبم، عزیزم، هی بهت نگفتم سر به سر مامان و بابا نذار و اجازه بده تا یه عکس درست و حسابی ازت بگیرن و اینجوری تلافی نکنن!!! نشون بدم عکساتو ؟؟؟!!!!؟؟؟ نشون بدم اون عکسایی رو که زبون در میاری، لبات رو لوله میکنی، محل نمی ذاری، چهرتو میکشی تو هم!!!!! حالا برا اینکه بگم تهدیدم جدیه یه چندتایی از اون عکسا رو لابلای بقیه عکسا میذارم تو وبلاگت تا خودتم ببینی چی به یر ما میاری برا یه عکس!!! عکس زیر متعلق به موجودی یک ماهه ی دوربین ندیده ی در حال تعجب است !!!! : رادین شیطون می شود: رادین لخت می شود: رادین خوردنی می شود: رادین آواز خان: رادین در ابعاد واقعی: رادین خوابالو: رادین مرد می شود: ...
9 دی 1390

40 گلبرگ

سلام پسر گلم، پسر نازنینم 40 روزگیت مبارک ********************************************************************* داری یواش یواش مردی میشی برا خودتا. دیدی تا چشم بهم گذاشتی 40 روز گذشت. انگار همین دیروز بود که تو رو آوردن و گذاشتن تو آغوشم. راستش تو برنامم بود که یه جشن بزرگ برا این روز بگیرم ولی به احترام مامان فرناز که پدر بزرگ مهربونش رو از دست داده بود من هم بهتر دونستم که این روز رو با یه تبریک کوچولو به اندازه خودت جشن بگیرم و بهت قول بدم تو ماه بعد حتما جبران میکنم. حیفم اومد از پدربزرگ مامانی چیزی برات اینجا ننویسم. ایشون مثل بابایی تو یکی یه دونه بود. فردی بسیار مهربون و مردم دار بود. راستش بابایی من حدودا 3 تا 4 مرتبه رسیدم خدم...
7 دی 1390

روزگار بابایی

ای فدای اون چهره جدی مردونت بشم من که نیومده دنگ و فنگ زندگیمونو مال خودت کردیو داری برامون پادشاهی میکنی. آخه نمی دونم به ابروهای مردونت که هر دفعه اخم میکنی دل بابایی میریزه قسمت بدم یا به اون سبیل طلایت!!! بابا بزرگوار،... عزیز... دوست داشتنی .... مهربون آخه روششو به منم یاد بده!!! چجور اخه تو یه ماه اینطوری مخ ما رو زدی هان!!!! فدای اون سیستم گوارشی ردیفت که تمام بورس بابایی رو تبدیل به پی پی کرده!!!! آخه باکلاس، قشنگ !!!! این بود قرار ما؟؟؟!!!! قرار بود وقتی اومدی حواست به بابایی باشه!!! میدونی الان بابایی زیر برف و بارون و کولاک نشسته و از گرسنگی به خودش میپیچه !!! (یاد دختر کبریت فروش افتادم ) قرار بود اگه بابایی اومد بغلت کرد ...
1 دی 1390

بالاخره ثبتت کردم

سلام کوچولوی من، دیروز سه شنبه 29 آذر بالاخره طبق وقتی که از سفارت گرفته بودم قرار بود برم هامبورگ که ثبتت کنم. ساعت 5 صبح از خواب بیدار شدم البته اگه شازده برامون خوابم گذاشته باشن!!!! سرمای هوا خیلی زیاد بود و باد برف ریزه ها رو به صورتم میزد ولی همش به فکر این بودم که از قطار جا نمونم و به وقتی که گرفته بودم برسم تا گل پسرم بیش از این بی شناسنامه نمونه!!! وقتی به سفارت رسیدم حدود ساعت 8:30 صبح بود و تقریبا هیچکی اونجا نبود. رفتم به باجه 3 که مخصوص شناسنامه بود و تمام فرم هایی که از قبل پر کرده بودم رو تحویل دادم و منتظر نشستم. نیم ساعت بعد شناسنامه رادین خان به ثبت رسید و دادن دست من. من که از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شده بود سریع برا...
1 دی 1390

یک ماهگی...

یک ماه از حضور آسمانی تو در محفل کوچک ما گذشت و تجربه تازه ای از عشق در وجودمان جاری شد. تجربه ای آمیخته با تمامی اشک ها و لبخند های تو و ما که هر لحظه اش بوی بهشت داشت و حکایت از معصومیت ناب و کودکانه تو. فرشته ی کوچک ما، تجربه یک ماهه شدن حضور اهوراییت در زمین ما انسان ها مبارک دوستت داریم مامان و بابا
28 آذر 1390

خاله ویلما

پسرم رادین میدونی اینجا بین همکارای من خیلی طرفدار پیدا کردی!!!! دیروز اومدم تو دفترم دیدم خاله ویلما یه نصفه روز نشسته بود و روی عکس شما کار کرده بود. برا اینکه بدونی چقدر سختی کشیده بهت میگم که بنده خدا برای طراحی و افکت های عکست هم فقط از نرم افزار paint که در نوع خودش فاجعه است استفاده کرده. الحق و الانصاف که خیلی زیبا درستش کرده. منم برا تشکر از این خاله مهربون کارش رو تو وبلاگت قرار میدم تا اولا از ویلما تشکر کرده باشم و دوما تو بدونی که این عکست همش بین همکارای بابایی میگرده و همه دوست دارن. در ضمن طبق توضیحات خودش چون خاله جون اهل کلمبیا هستش از سه رنگ قرمز، آبی و زرد که رنگ پرچم کشورشه استفاده کرده که شما فراموشش نکنی. وای خ...
25 آذر 1390

لحظات سخت تنهایی

رادینم، اومدم یه کوچولو باهات درد و دل کنم. راستش خیلی تنهام، بغضی گلومو فشار میده. تو این 27 روزی که با ما زندگی میکنی، زندگیمون رو خیلی زیباتر کردی و عطر و بوی تازه ای به اون بخشیدی. یک بار دیگه طعم شیرین مسئولیت را به من چشاندی، مسئولیت کسی که با تمام وجود دوستش دارم. راستش ممکنه از من شکایت کنی که چرا حالا که به دنیا اومدی خیلی برات چیزی نمی نویسم و شاید هزاران گله ی دیگه داشته باشی. امروز اینجام نه برای توجیه بلکه برای اینکه بهت بگم چه حال و اوضاعی دارم. 27 روز قبل پسر کوچولوی من بدنیا اومد. مامان فرناز خیلی سختی کشید برای بدنیا اوردن شما ولی همه اونا رو به جون و دل خرید تا امروز تو پیشمون باشی. 27 روز از زیباترین روزای زندگیمو برام د...
24 آذر 1390

رادین پاسپورت دار می شود؟!

سلام گل پسر مامان و بابا. امروز 17 روز از تولدت می گذره اما متاسفانه هنوز شناسنامه و پاسپورت ایرانی نداری دلیلشم اینه که برای گرفتن این مدارک بابایی مهربون باید یه روز کاری بره هامبورگ که البته با یه عالمه کاری که به خاطر به دنیا اومدن تو به تاخیر افتاده فعلا مقدور نیست و تو کوچولوی ناز برای ثبت شدن هویتت باید یه کم دیگه صبر کنی.دلیل دیگه ای هم که وجود داره اینه که فسقلی ما برای پاسپورتش که قراره باهاش به عنوان اولین سفر زندگیش به ایران سفر کنه به یه عکس پرسنلی خوشگل احتیاج داره که باید توش مثل آدم بزرگا به دوربین نگاه کنه و چشماش باز باشه.واسه همینم من و بابایی و مامان جون چند روز پیش آتلیه ی خونگیمونو راه انداختیم اما هر چی سعی کردیم نتونس...
22 آذر 1390

لحظه های انتظار-قسمت دوم

ساعت حوالی دو و نیم بعد از ظهر بود که بابایی از دانشگاه اومد و ساک خودم و تو رو برداشتیم و به اتفاق مامان جون راهی بیمارستان شدیم.تقریبا 10 دقیقه توی راه بودیم. تا رسیدیم رفتیم بخش زایمان و اونجا دوباره یه مامای مهربون دیگه منو به اتاق سی تی جی و بعدشم اتاق معاینه راهنمایی کرد و با هماهنگی هایی که خودشون انجام دادن من رفتم بخش تا بستری بشم. به بخش که رسیدیم یه پرستار منتظرمون بود و اتاق منو بهم نشون داد.انتهای راهروی سمت راست اتاق2029. اتاق راحتی به نظر می رسید.بعد از اینکه به کمک مامان جون وسایلمو توی کمد جا دادم بابایی هم رفت تا یه چیزایی از فروشگاه بخره. توی مدتی که بابایی نبود دردهای من شدید و شدیدتر شد و من حتی نتونستیم یه لحظه روی تخ...
21 آذر 1390