رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

صحبت های من با فسقلیم

از 40 تا 50

1390/10/18 16:08
نویسنده : بابا مهدی
1,702 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

دیدم مامانی و بابایی خیلی سرشون شلوغه گفتم اینبار من بیام اینجا یه چیزی بنویسم و برم،

تو این ١٠ روزی که گذشت به اندازه ١٠ سال اتفاق برا من و مامان و بابا افتاد. یر تیتر اتفاقات رو براتون خلاصه میارم بعد همشو تک تک توضیح میدم:

- حمام چهل روزگی

- سرماخوردگی بابایی

- پذیرایی از اولین مهمونای رسمی

- جشن سالگرد نامزدی مامان و بابا

- سرماخوردگی مامانی

- ساعاتی بدون مامان با بابایی

- عمل بابایی

- مرام های من از قول مامان و بابا

خب بریم سر اصل مطلب:

١) حمام چهل روزگی:

بالاخره منم روز چهارشنبه هفته گذشته ٤٠ روزه شدم و حمام ٤٠ روزگیم هم انجام شد. شنیده بودم تو این دنیا نباید گذاشت ابروم بریزه به همین دلیل منم تمام ابای روی صورتم رو نیذاشتم بریزه و همشو خوردم!!! برای اینکه یادی از اون روز بکنم یه عکس از حودم بعد از حمام اینجا میذارم:

٢) سرماخوردگی بابایی:

بابایی بی چاره که کلی با بغل کردن من حال میکرد مجبور شد یه هفته ای طرف من نیاد و همیشه دم دهنش یه پارچه سفید بود ولی چیزی روش ننوشته بودن. اصلا چرا اون پلاکاردو دم دهن بابایی نصب کرده بودن؟؟؟!!!!!؟؟؟؟ آخی بابایی میدونم چه زجری کشیدی و چه تلاشی کردی من سرما نخورم.

٣) پذیرایی از اولین مهمونای رسمی:

عمو جمال پسر عمه مامان فرناز با سارینا و سپهر و خاله مهشید از سوییس تشریف آوردن منزل ما و این اولین مهمونی رسمی مامان و بابای تازه مامان و بابا شده ی من بود که خیلی هم میترسیدن ازش ولی خوشبحتانه خوب برگذار شد. یه عکس از خودم و سارینا که ٦ ماهش بود و سپهر برای تجدید خاطرات اینجا میذارم:

 

٤)  جشن سالگرد نامزدی مامان و بابا و ٤٠ روزگی من:

بابایی روز شنبه هممون رو دعوت کرد به یه رستوران ایرانی و همه این روز رو جشن گرفتیم.

٥) سرماخوردگی مامانی:

بالاخره مامانی هم سرماخورد. خدا به داد من برسه وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

٦) ساعاتی بدون مامان با بابایی:

دوشنبه صبح مهمونا رفتن و مامانی هم بعد از ظهر من رو با بابایی تنها گذاشت و رفت بیرون. من و بابایی بی تجربه تو  اون روز با هم عالمی داشتیم بذار تا براتون تعریف کنم:

اول که بابایی اومد و یکم برام شکلک در اورد و من هم کلی بهش خندیدم بعد با بابایی ٢ نفری نشستیم روبروی کامپیوتر و یه سر رفتیم خونه مامان گلی. منم تو اون نیم ساعت از خجالت بابایی در اومدم هی گریه کردم. بعد بابایی خداحافظی کرد و رفت شیرم رو اماده کرد و موقع شیر خوردنم من رو برد خونه مامان مریم و من اونجا کلی نمک ریختم و نشون دادم بابا مهدی مرد توانمندی است!!! بعد بابایی بوهایی شنید. هی باخودش کلنجار میرفت ببرمش، نبرمش که دید نه باید ببرمش. خب من به میز تعویض برده شدم و منم تا زیر گردنم پی پی کرده بودم باباییم که فکر میکرد یه تمیز کاری سادس یهو شوکه شد چون باید از گردن پایین منو میشست!!! مونده بود من رو چیکار کنه یه بچه با پوشک باز روی میز و اب حمام هم تنظیم نیست. بابایی هم اولین بارشه که از این کارا میکنه و همیشه دستیاری میکرد. خب چند تا دستمال تمیز زیر پام انداخت و رفت اب رو تنظیم کنه. تا اون رفت منم پام رو انداختم تو دستمالا و کشیدم به اینور و انور!!!! بابایی بخت برگشته تا منو دید فهمید که تعویض لباس و تمیز کردن خونه هم افتاده رو دستش. پشیمونی تو چشماش رقص پا میزد ولی کار از کار گذشته بود. بابایی  منو شستن، تمیز کردن، لباسام رو عوض کردن و بعد به تمام دنیا مخابره کردن. ای بی جنبه!!!! خوب کار کن که اینجوری نشی!!!!

٧) عمل بابایی:

یه روز بابایی نشسته بود و گفت خدایا رادین مشکلش حل بشه و بجاش درد و بلاش بخوره تو سر من!!! که شانسش فرشته رحمت پایین پرواز میکرد و شنید و مستجاب شد. بابایی چهارشنبه همین هفته دلش درد میکرد و آخ آخ کنان رفت بیمارستان، (همون بیمارستان خودم) یهو دکتره کفت باید عمل بشه و همون روز درد و بلای من ترتیب بابایی رو داد و بابایی عمل شد. حالا موندیم چجوری اونو از مامان اینا مخفی کنیم. اونم با این بابایی تابلو.

٨) مرام های من از قول مامان و بابا:

- من شبا تو پوشکم جیش و پی پی نمیکنم

- از وقتی مامانی سرماخورده و بابایی حالش خوب نیس من ١١ شب میخوابم ٧ صبح بیدار میشم.

- با اولین لالایی ها خوابم میبره که اذیت نکنم

- غذا بهم برسه محاله گریه کنم.

- خنده هام بیشتر شده.

- یاد گرفتم شیشه شیرم رو با دستام بگیرم ولی هنوز جای کار داره

- با کمرم حسابی این ور و اون ور میرم

-از پوشکام استفاده بهینه رو میکنم

- از حمام فوق العاده خوشم میاد

و ...

دوستای خوبم همتون رو دوست دارم

رادین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

مامان محمدجان
18 دی 90 16:26
سلام عزیزم عافیت باشه نفس خاله امیدوارم که حال مامان و بابا خوب شده باشه سالگرد نامزدی مامان وبابا هم مبارکه ایشالله سالیان سال خوب و خوش و دلگرم باشن رادین جون ماشالله خوش مرامی هااااااا
مامان زینب
18 دی 90 16:33
چقدر پرکار
مریم مامان عسل
18 دی 90 17:22
سلام رادین خوشگل من! قربونت بشم الهی. یکم دلم گرفته بود اما این پستتو که خوندم کلی خندیدم و سرحال شدم شیطون بلا. عسل هم وقتی خوابه جیش نمیکنه اما وقتی بیدار میشههه.....
ایشالا که بلا از هر سه تاتون دور باشه. یه عالمه دوستت دارم رادین کوچولوی با نمکم. راستی من و بابای عسل هم سرما خوردیمممم! ای وای!


خاله جون الهی دل دشمنت بگیره. همیشه شاد باش خوب.
آسمونی ها
18 دی 90 17:24
ای جونم آخه رادینی تو چقدر شیرینی؟ قوربونت برم من آفرین به شما پسر عاقل و حرف گوش کن
مامان تارا و باربد
18 دی 90 17:55
سلام عزيزم دلمون براتون خيلي تنگ شده بود هي مي مژي اومديم سر مي زديم خبري نبود ولي عجب ماجراهايي اميدوارم هميشه شاد باشين و خنده ها به لب و غصه ها دور از شما باشه حمام چله مبارك باشه گل پسر هواي بابايي و ماماني رو داشته باش
مامان یسنا
18 دی 90 21:12
سلام.سالگرد ازدواجتون مبارک.رادین جونم 40 روزگیت مبارک.انشاالله همیشه سالم وسشرحال وهرروزت پراز اتفاق های خوب وهیخجان انگیز


مرسی خاله، هر کاری کردم وبتون باز نشد
مامان نفس طلایی
18 دی 90 21:34
سلام عزیز خاله عافیت باشه گلم انشاالله مامان و بابایی گل هم همیشه خوب و سلامت باشن و در کنار هم شاد باشین راستی مهمونات هم مثل خودت خوشگلن ها هزار ماشاالله
mamani helena
18 دی 90 23:22
salam nanaze khale afiyat bashe gol pesare khordani vay asheghe ghiyafeye ba jazabatam
مامان رهام
19 دی 90 10:56
من نوشته هاتونو خيلي دوست دارم خيلي زيبا مي نويسيد.مي تونيد رمان نويس خوبي بشيد.رادين كوچولو رو ببوسيد.مرسي كه جواب سئوالمو داديد


لطف دارید
مامان آرشیدا قند عسل
19 دی 90 11:39
ای جانم خوب کاری کردی پسرم هر وقت پی پی داشتی راحت کارتو بکن کاری هم به بقیه مراحل نداشته باش فکر کردن مامان و بابا شدن الکیه حالا هنوز مونده خودتو نشون بدی تازه تو هنوز طفلکم از جات تکون نمیخوری ایشاالله به زودی وارد این مرحله که شدی پستهات خوندنی تر میشن میبوسمت
سمانه
19 دی 90 19:02
وای چقدر خندیدم خیلی باحال بود اون قسمت که باهم تنها بودین ایشالا این سرما خوردگی ازتون دور بشه و مریضیتون هم خوب بشه(بابای فداکار...)...افرین رادین جون با مامان و بابا همکاری داشته باش و نشون بده مرد نمونه ای هستی
مامان علی
20 دی 90 8:40
اولا که چه عکسای جینگولی . احتمالا رادین اونروز کمر همت بسته بوده که نبودن مامان رو حسابی بزرگنمایی کنه تا به شما گوشزد نیست کار هر کس نیست .... ما که بر صورتمان لبخندی پت و پهن نشست از اول تا آخرنیشمان تا بناگوش باز بود . : Dنمیدانیم این را از صدقه سری رادین دارم یا بابایش
خاله جون احمد
20 دی 90 10:53
40 روزگيت و سالگرد نامزدي مامان و بابا مبارك باشه عزيزم انشاالله جمع سه نفره تون هميشه پر از شادي باشه حال بابايي را بدجوري گرفتي ناقلا...
مامان یسنا
20 دی 90 14:52
واقعا دوباره امتحان کنید ؟


متاسفانه بازم نشد
مامان آرین
20 دی 90 15:48
بابایی خدا بد نده ایشالا که بهترین ...

رادین جونم آفرین معلومه که خیلی جنتلمنی


بابایی میگه ممنون. الحمدالله بهترم. راستی خاله اینا یعنی چی که بابایی گفت!!!!
مامان وروجک
22 دی 90 17:29
سلام خوشگل خاله اولا چهل روزگی ت مبارکدوما سالگرد نامزدی مامان وبابا رو بهشون تبریک میگم سوما پسر تو چه ماهی بوس
محيا كوچولو
26 دی 90 0:09
واي چقدر اتفاقاي متنوع!انشالله هميشه اتفاقاي خوب داشته باشيد،من از سفر با كلي سوغاتي اومدم


خوش اومیدی محیا جون کلی دلم برات تنگ شده بود