از 40 تا 50
سلام
دیدم مامانی و بابایی خیلی سرشون شلوغه گفتم اینبار من بیام اینجا یه چیزی بنویسم و برم،
تو این ١٠ روزی که گذشت به اندازه ١٠ سال اتفاق برا من و مامان و بابا افتاد. یر تیتر اتفاقات رو براتون خلاصه میارم بعد همشو تک تک توضیح میدم:
- حمام چهل روزگی
- سرماخوردگی بابایی
- پذیرایی از اولین مهمونای رسمی
- جشن سالگرد نامزدی مامان و بابا
- سرماخوردگی مامانی
- ساعاتی بدون مامان با بابایی
- عمل بابایی
- مرام های من از قول مامان و بابا
خب بریم سر اصل مطلب:
١) حمام چهل روزگی:
بالاخره منم روز چهارشنبه هفته گذشته ٤٠ روزه شدم و حمام ٤٠ روزگیم هم انجام شد. شنیده بودم تو این دنیا نباید گذاشت ابروم بریزه به همین دلیل منم تمام ابای روی صورتم رو نیذاشتم بریزه و همشو خوردم!!! برای اینکه یادی از اون روز بکنم یه عکس از حودم بعد از حمام اینجا میذارم:
٢) سرماخوردگی بابایی:
بابایی بی چاره که کلی با بغل کردن من حال میکرد مجبور شد یه هفته ای طرف من نیاد و همیشه دم دهنش یه پارچه سفید بود ولی چیزی روش ننوشته بودن. اصلا چرا اون پلاکاردو دم دهن بابایی نصب کرده بودن؟؟؟!!!!!؟؟؟؟ آخی بابایی میدونم چه زجری کشیدی و چه تلاشی کردی من سرما نخورم.
٣) پذیرایی از اولین مهمونای رسمی:
عمو جمال پسر عمه مامان فرناز با سارینا و سپهر و خاله مهشید از سوییس تشریف آوردن منزل ما و این اولین مهمونی رسمی مامان و بابای تازه مامان و بابا شده ی من بود که خیلی هم میترسیدن ازش ولی خوشبحتانه خوب برگذار شد. یه عکس از خودم و سارینا که ٦ ماهش بود و سپهر برای تجدید خاطرات اینجا میذارم:
٤) جشن سالگرد نامزدی مامان و بابا و ٤٠ روزگی من:
بابایی روز شنبه هممون رو دعوت کرد به یه رستوران ایرانی و همه این روز رو جشن گرفتیم.
٥) سرماخوردگی مامانی:
بالاخره مامانی هم سرماخورد. خدا به داد من برسه وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
٦) ساعاتی بدون مامان با بابایی:
دوشنبه صبح مهمونا رفتن و مامانی هم بعد از ظهر من رو با بابایی تنها گذاشت و رفت بیرون. من و بابایی بی تجربه تو اون روز با هم عالمی داشتیم بذار تا براتون تعریف کنم:
اول که بابایی اومد و یکم برام شکلک در اورد و من هم کلی بهش خندیدم بعد با بابایی ٢ نفری نشستیم روبروی کامپیوتر و یه سر رفتیم خونه مامان گلی. منم تو اون نیم ساعت از خجالت بابایی در اومدم هی گریه کردم. بعد بابایی خداحافظی کرد و رفت شیرم رو اماده کرد و موقع شیر خوردنم من رو برد خونه مامان مریم و من اونجا کلی نمک ریختم و نشون دادم بابا مهدی مرد توانمندی است!!! بعد بابایی بوهایی شنید. هی باخودش کلنجار میرفت ببرمش، نبرمش که دید نه باید ببرمش. خب من به میز تعویض برده شدم و منم تا زیر گردنم پی پی کرده بودم باباییم که فکر میکرد یه تمیز کاری سادس یهو شوکه شد چون باید از گردن پایین منو میشست!!! مونده بود من رو چیکار کنه یه بچه با پوشک باز روی میز و اب حمام هم تنظیم نیست. بابایی هم اولین بارشه که از این کارا میکنه و همیشه دستیاری میکرد. خب چند تا دستمال تمیز زیر پام انداخت و رفت اب رو تنظیم کنه. تا اون رفت منم پام رو انداختم تو دستمالا و کشیدم به اینور و انور!!!! بابایی بخت برگشته تا منو دید فهمید که تعویض لباس و تمیز کردن خونه هم افتاده رو دستش. پشیمونی تو چشماش رقص پا میزد ولی کار از کار گذشته بود. بابایی منو شستن، تمیز کردن، لباسام رو عوض کردن و بعد به تمام دنیا مخابره کردن. ای بی جنبه!!!! خوب کار کن که اینجوری نشی!!!!
٧) عمل بابایی:
یه روز بابایی نشسته بود و گفت خدایا رادین مشکلش حل بشه و بجاش درد و بلاش بخوره تو سر من!!! که شانسش فرشته رحمت پایین پرواز میکرد و شنید و مستجاب شد. بابایی چهارشنبه همین هفته دلش درد میکرد و آخ آخ کنان رفت بیمارستان، (همون بیمارستان خودم) یهو دکتره کفت باید عمل بشه و همون روز درد و بلای من ترتیب بابایی رو داد و بابایی عمل شد. حالا موندیم چجوری اونو از مامان اینا مخفی کنیم. اونم با این بابایی تابلو.
٨) مرام های من از قول مامان و بابا:
- من شبا تو پوشکم جیش و پی پی نمیکنم
- از وقتی مامانی سرماخورده و بابایی حالش خوب نیس من ١١ شب میخوابم ٧ صبح بیدار میشم.
- با اولین لالایی ها خوابم میبره که اذیت نکنم
- غذا بهم برسه محاله گریه کنم.
- خنده هام بیشتر شده.
- یاد گرفتم شیشه شیرم رو با دستام بگیرم ولی هنوز جای کار داره
- با کمرم حسابی این ور و اون ور میرم
-از پوشکام استفاده بهینه رو میکنم
- از حمام فوق العاده خوشم میاد
و ...
دوستای خوبم همتون رو دوست دارم
رادین