لحظات سخت تنهایی
رادینم، اومدم یه کوچولو باهات درد و دل کنم. راستش خیلی تنهام، بغضی گلومو فشار میده. تو این 27 روزی که با ما زندگی میکنی، زندگیمون رو خیلی زیباتر کردی و عطر و بوی تازه ای به اون بخشیدی. یک بار دیگه طعم شیرین مسئولیت را به من چشاندی، مسئولیت کسی که با تمام وجود دوستش دارم. راستش ممکنه از من شکایت کنی که چرا حالا که به دنیا اومدی خیلی برات چیزی نمی نویسم و شاید هزاران گله ی دیگه داشته باشی. امروز اینجام نه برای توجیه بلکه برای اینکه بهت بگم چه حال و اوضاعی دارم.
27 روز قبل پسر کوچولوی من بدنیا اومد. مامان فرناز خیلی سختی کشید برای بدنیا اوردن شما ولی همه اونا رو به جون و دل خرید تا امروز تو پیشمون باشی. 27 روز از زیباترین روزای زندگیمو برام درست کردی. پسر کوچولوی من پسری بسیار ارومی بود. فقط یه کوچولو وقتی گرسنه میشد عجله میکرد و همین کارش باعث شادی مضاعف ما میشد. تا اینکه متوجه شدیم که شما مدتیه از دل درد داری رنج میبری. بازم گریه نمیکردی و مردونه به خودت میپیچیدی و مظلومیت تو من رو بیشتر ناراحت میکرد. با ماما، دکترت و هر کی بشه صحبت کردیم تا شاید بتونیم اندکی از فشاری که بهت میاد رو کم کنیم ولی متاسفانه هیچ کدوم حاضر به دادن دارو و چیز دیگه ای نبودن و همه میگفتن طبیعیه!!! و باید صبر کنید. شبا ما با درد تو درد میکشیدیم و روزها من با فکری خسته به سر کارم میرفتم. 3 روز پیش مامانی متوجه یه تغییر کوچولو تو بدن نحیف تو شد و اونو به من نشون داد و ما به غیر عادی بودن اون اطمینان داشتیم. فردای اون روز ما تو رو بردیم دکتر و در مورد همه چیز حرف زدیم و ایشون گفتن همه چیز نرماله که در لحظه اخر به دکتر در مورد اون سفتی داخل شکمت حرف زدیم که اون فورا چک کرد و وضع را کاملا نگران کننده توصیف کرد و گفت فورا نیاز به جراحی داری. دنیا رو سرم خراب شد. من و مامان دیگه از ناراحتی و تنهایی دیگه نتونستیم خودمون رو کنترل کنیم و همزمان که با دکترت حرف میزدیم گریه میکردیم. نمی دونستم باید چکار بکنم. من مرد این خانواده بودم ولی خودم نیاز به تسکین داشتم. فرناز رو چه کنم. اون رو چطور دلداری بدم. منی که خودم داغون شدم ایا میتونم فرناز عزیزم رو دلداری بدم؟؟ همون روز برای معاینه دقیقتر از دکترت یه معرفی نامه به بیمارستان گرفتیم. تو ماشین بغضی گلوم رو فشار میداد ولی اگه میترکید دیگه نمی تونستم فرنازم رو جمع کنم. کمی تو ماشین مامان رو دلداری دادم ولی میدونستم که اثربخش نیست چون آرامشی در خودم نبود. خب به بیمارستان رسیدیم و بدون اینکه کسی حرفی بزنه سریع به بخش اورژانس رفتیم و دکترت معاینت کرد تشخیص به فتق داد و گفت که باید عمل بشی ولی چون تو خیلی کوچیکی باید تا 4 ماهگیت صبر کنن و بعدا شورای پزشکیشون تصمیم بگیره چه کنن. دنیا رو سرمون خراب شده بود. وقتی به چهرت نگاه میکردم و اون معصومیتت رو میدیدم بی اختیار آتش میگرفتم. خدایا تمام دردای رادین کوچولو رو به من بده خدایا زندگی من رو بگیر ولی یه مو از رادینم کم نکن. خدایا منتظر معجزه ام که رادینکم رو عمل نکنم. خدایا نه میتونم گریه کنم و نه توان اینو دارم که بغضم رو نگه دارم. خدایا تا حالا با مشکلای زیادی من رو سنجیدی ولی خواهش میکنم تو این مورد خیلی توانم پایینه. خدای من بذار همون مهدی قوی باشم برا فرنازم و کمکم کن نشکنم. خدایا شکننده تر از قبلم میدونم که میدونی.