رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

صحبت های من با فسقلیم

لحظات سخت تنهایی

1390/9/24 18:05
نویسنده : بابا مهدی
645 بازدید
اشتراک گذاری

رادینم، اومدم یه کوچولو باهات درد و دل کنم. راستش خیلی تنهام، بغضی گلومو فشار میده. تو این 27 روزی که با ما زندگی میکنی، زندگیمون رو خیلی زیباتر کردی و عطر و بوی تازه ای به اون بخشیدی. یک بار دیگه طعم شیرین مسئولیت را به من چشاندی، مسئولیت کسی که با تمام وجود دوستش دارم. راستش ممکنه از من شکایت کنی که چرا حالا که به دنیا اومدی خیلی برات چیزی نمی نویسم و شاید هزاران گله ی دیگه داشته باشی. امروز اینجام نه برای توجیه بلکه برای اینکه بهت بگم چه حال و اوضاعی دارم.

27 روز قبل پسر کوچولوی من بدنیا اومد. مامان فرناز خیلی سختی کشید برای بدنیا اوردن شما ولی همه اونا رو به جون و دل خرید تا امروز تو پیشمون باشی. 27 روز از زیباترین روزای زندگیمو برام درست کردی. پسر کوچولوی من پسری بسیار ارومی بود. فقط یه کوچولو وقتی گرسنه میشد عجله میکرد و همین کارش باعث شادی مضاعف ما میشد. تا اینکه متوجه شدیم که شما مدتیه از دل درد داری رنج میبری. بازم گریه نمیکردی و مردونه به خودت میپیچیدی و مظلومیت تو من رو بیشتر ناراحت میکرد. با ماما، دکترت و هر کی بشه صحبت کردیم تا شاید بتونیم اندکی از فشاری که بهت میاد رو کم کنیم ولی متاسفانه هیچ کدوم حاضر به دادن دارو و چیز دیگه ای نبودن و همه میگفتن طبیعیه!!! و باید صبر کنید. شبا ما با درد تو درد میکشیدیم و روزها من با فکری خسته به سر کارم میرفتم. 3 روز پیش مامانی متوجه یه تغییر کوچولو تو بدن نحیف تو شد و اونو به من نشون داد و ما به غیر عادی بودن اون اطمینان داشتیم. فردای اون روز ما تو رو بردیم دکتر و در مورد همه چیز حرف زدیم و ایشون گفتن همه چیز نرماله که در لحظه اخر به دکتر در مورد اون سفتی داخل شکمت حرف زدیم که اون فورا چک کرد و وضع را کاملا نگران کننده توصیف کرد و گفت فورا نیاز به جراحی داری. دنیا رو سرم خراب شد. من و مامان دیگه از ناراحتی و تنهایی دیگه نتونستیم خودمون رو کنترل کنیم و همزمان که با دکترت حرف میزدیم گریه میکردیم. نمی دونستم باید چکار بکنم. من مرد این خانواده بودم ولی خودم نیاز به تسکین داشتم. فرناز رو چه کنم. اون رو چطور دلداری بدم. منی که خودم داغون شدم ایا میتونم فرناز عزیزم رو دلداری بدم؟؟ همون روز برای معاینه دقیقتر از دکترت یه معرفی نامه به بیمارستان گرفتیم. تو ماشین بغضی گلوم رو فشار میداد ولی اگه میترکید دیگه نمی تونستم فرنازم رو جمع کنم. کمی تو ماشین مامان رو دلداری دادم ولی میدونستم که اثربخش نیست چون آرامشی در خودم نبود. خب به بیمارستان رسیدیم و بدون اینکه کسی حرفی بزنه سریع به بخش اورژانس رفتیم و دکترت معاینت کرد تشخیص به فتق داد و گفت که باید عمل بشی ولی چون تو خیلی کوچیکی باید تا 4 ماهگیت صبر کنن و بعدا شورای پزشکیشون تصمیم بگیره چه کنن. دنیا رو سرمون خراب شده بود. وقتی به چهرت نگاه میکردم و اون معصومیتت رو میدیدم بی اختیار آتش میگرفتم. خدایا تمام دردای رادین کوچولو رو به من بده خدایا زندگی من رو بگیر ولی یه مو از رادینم کم نکن. خدایا منتظر معجزه ام که رادینکم رو عمل نکنم. خدایا نه میتونم گریه کنم و نه توان اینو دارم که بغضم رو نگه دارم. خدایا تا حالا با مشکلای زیادی من رو سنجیدی ولی خواهش میکنم تو این مورد خیلی توانم پایینه. خدای من بذار همون مهدی قوی باشم برا فرنازم و کمکم کن نشکنم. خدایا شکننده تر از قبلم میدونم که میدونی.  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

مریم مامان عسل
24 آذر 90 19:22
سلام. خدا میدونه چقدر از خوندن این پست ناراحت شدم و گریه ام گرفته. توروخدا نگران نباشین. ان شاالله چیز مهمی نیست و نیاز به جراحی نیست. اما اگه لازم هم باشه بازم نگران نباشین. شما توی کشوری هستین که پزشکای ماهری داره. من و عسلم ساکن مشهدیم و قول میدیم از امام رضا بخوایم که مشکلی برای رادین دوست داشتنیمون پیش نیاد.


مرسی ممنون میشم برامون دعا کنید. تو رو خدا از امام عزیزمون بخواید که ما را تو این غربت رها نکنه.
masome
24 آذر 90 21:00
سلام. خیلی ناراحت شدم انشا الله که خوب میشه و نیازی به جراحی نداره.


مرسی
مامان علی
24 آذر 90 21:13
سلام . نگران نباشید بابایی من ایمان دارم که خداوند خودش مراقب این فرشته های کوچولو هست. صبور باشید ان شالله رادین جان هرچه زودتر سلامتیش رو به دست میاره ما همگی براش دعا می کنیم.
مامان آرشيدا قند عسل
24 آذر 90 23:33
خدا نكنه بلا دوره انشاالله كه خدا ياري كنه و خوب بشه و نياز به عمل اين بدن كوچولو و نحيف نباشه خواهش ميكنم قوي باشيد براتون دعا ميكنيم براي رادين عزيزم خدا درد و بلا و ناراحتي رو از وجود نازنينش دور كنه انشاالله
لطفا از حالش مارو بي خبر نذاريد نگرانشيم.


انشاالله
samane
25 آذر 90 0:54
salam mamano babaye radin kuchulo....ishala ke fereshte kuchuloton hich moshkeli nadre...ghavi bashin mese pesare nazeton....kheyli dost dashtaniye...khoda baraton hefzesh kone


ممنون
مامان وروجک
25 آذر 90 11:54
سلام راستش خیلی ناراحت شدم که برای رادین جون همچین مشکلی پیش اومد براش دعا میکنم واز خدا میخوام رادین جون خاله زود زود خوب شه وعمل نشه...
محيا كوچولو
25 آذر 90 13:36
چه پست ناراحت كننده اي،
واقعا دردناكترين چيز، ديدن دردهاي يه ني ني معصومه كه حتي نميتونه شدت دردشو بگه!
البته خدا هست، اميد هست و يه امام غريبم هست كه هواي اونايي كه تو غربتن رو خيلي داره،
نذر كنيد تو اولين سفر به ايران بعد سلامتيش ببريد مشهد


دقیقا همینه. والا نظر کردیم که اگه خوب بشه حتما انجام میدیم ولی امام هشتم خودش کمکمون کنه اولین فرصت میریم پابوسش.
مامان آرین
25 آذر 90 21:11
الهی بمییییرم چرا مریض شدی قربونت برم من .
بابا مهدی و مامان فرناز عزیز اینکه بگم ناراحت نباشی حرف بی ربطیه پس فقط اینو میگم که امیدتون رو از دست ندین و مطمئن باشن که همه چیز درست میشه . ما هم هر شب با آرین برای زودتر خوب شدن دوستمون دعا میکنیم

مرسی
مامان رهام
26 آذر 90 10:17
سلام خيلي ناراحت شدم از خدا مي خوام كه رادين كوچولو هر چه زودتر خوب شه به نظرم يه نذري بكنيد بد نيست
مامان خانوم
26 آذر 90 10:38
رادین خان اونقدر قوی هست که همه مشکلات رو به خوبی پشت سر بذاره اخه یه بابا مهدی قوی و یه مامان فرناز مهربون داره بعدشم کلی دوست مثل امیرعلی داره که براش دعا میکنن!!!
مامان تارا و باربد
26 آذر 90 17:20
سلام دوستان عزيزم خيلي خيلي ناراحت شدم ولي همون خدايي كه درد رو ميده درمون رو هم ميده به خدا توكل كنيد اميدوارم كه به راحتي و بدون هيچ سختي اين مرحله رو هم پشت سر بزارين. خيلي خيلي براتون دعا مي كنم.خداوند خودش نگهدار كوچولوهاست و ابدا يك ذره نگراني به خودتون راه ندين. خدا رو شكر از نظر پزشكي پيشرفت زيادي حاصل شده و اين مشكل قابل درمانه
مامان یسنا
27 آذر 90 17:31
یامن اسمه دوا وذکره شفا.به خدا توکل کنین.فقط میتونم براش دعا کنم .وخیلی ناراحتم که کاری جزاین از دستم بر نمیاد.خدا ارحم الراحمینه.انشاالله رادین جون هیچ مشکلی نداره.
مامان محمدجان
29 آذر 90 0:07
سلام داشتم وب تارا و باربد رو میخوندم که یهو دیدم اخر خطی واسه رادین جون دعا کرده مثه دیوونه ها سریع اومدم و دستپاچه یکی یکی مطالب رو خوندم تا شاید نگرانیم کمتر شه تا اینکه این مطلب رو خوندم و قلبم تیر کشید خیلی ناراحت شدم خدا بزرگه بابا مهدی باور کنید این شکم دردا طبیعیه اما چرا از دادن داروهای گیاهی و عطاری امتناع میکنید محمدجان هم تا 7 ماهگی درگیر این دلپیچه ها بود جزیی از تکامل رشدشونه دیگه اون مورد هم که امیدوارم بدون نیاز به عمل حل بشه به حق این روزای عزیز
مامان کیارش
30 آذر 90 15:25
میدونم نمیتونید اما نگران نباشید و خدا رو شکر کنید که مشکل قابل حله.ایشالا خدا کاری کنه که احتیاج به عمل نداشته باشه.کاش میشد کمکی کنم...


مرسی همینکه رادین دوستای خوبی مثل شماها داره برای ما کلی ارزشمنده