لحظه های انتظار-قسمت دوم
ساعت حوالی دو و نیم بعد از ظهر بود که بابایی از دانشگاه اومد و ساک خودم و تو رو برداشتیم و به اتفاق مامان جون راهی بیمارستان شدیم.تقریبا 10 دقیقه توی راه بودیم. تا رسیدیم رفتیم بخش زایمان و اونجا دوباره یه مامای مهربون دیگه منو به اتاق سی تی جی و بعدشم اتاق معاینه راهنمایی کرد و با هماهنگی هایی که خودشون انجام دادن من رفتم بخش تا بستری بشم. به بخش که رسیدیم یه پرستار منتظرمون بود و اتاق منو بهم نشون داد.انتهای راهروی سمت راست اتاق2029. اتاق راحتی به نظر می رسید.بعد از اینکه به کمک مامان جون وسایلمو توی کمد جا دادم بابایی هم رفت تا یه چیزایی از فروشگاه بخره.
توی مدتی که بابایی نبود دردهای من شدید و شدیدتر شد و من حتی نتونستیم یه لحظه روی تخت دراز بکشم برای همینم مامان جون به من کمک کرد تا دوباره بریم بخش زایمان.وقتی رسیدیم دوباره همون خانوم مامای مهربون اومد و وقتی حالمو دید سعی می کرد با حرفاش و تمرینات تنفسی منو آروم کنه بعدشم زیر بغل منو گرفت و برد اتاقای زایمان رو بهم نشون داد و گفت هر کدومو که بخوام می تونم انتخاب کنم.به اتاق شماره 2 که رسیدیم گفتم همین خوبه.
با دیدن اتاق یه عالمه از استرسم کم شد.چون نه از کاشی ها و ملافه های سبز رنگ خبری بود نه از بوی تند الکل و مواد ضدعفونی کننده.یه اتاق و بزرگ و مرتب .گوشه اتاق یه تخت نوزاد کوچولو بود که تا دیدمش از تصور اینکه تا چند ساعت دیگه کوچولوی من این تو خواهد بود قند تو دلم آب شد.بعدش ماما منو راهنمایی کرد به سمت وان و در مورد دمای آبش با هم حرف زدیم و بعد چند تا شیشه از رایحه های مختلف بهم داد تا بو کنم و من نهایتا از ملیسه خوشم اومد و یکم ازشو ریخت توی وان و دستگاه سی تی جی رو وصل کرد و رفت.تجربه ی خیلی خوبی بود، وان آب گرم توی اتاق زایمان اونم در شرایطی که مامانم کنارم بود خیلی آرامش بخش بود و خیلی به تحمل درد کمک می کرد.هر از گاهی ماما میومد و از اوضاع و احوال من می پرسید و می رفت.
یه کم که گذشت یکی از ماماها اومد و گفت همسرت پشت در بخشه دوست داری بیاد؟!! منم که تمام مدت چشمم به در بود که مهدی جونم بیاد با چشمای متعجب گفتم چرا که نه.اونم گفت به هر حال ما باید ازت می پرسیدیم.
وقتی بابایی اومد و و منو توی اتاق زایمان دید اولش خیلی تعجب کرد چون فکرشو نمی کرد به این زودی بیام بخش زایمان اما بعد که دید همه چی رو به راهه اونم مثل من از استرسش کم شد و اومد کنار وان نشست و کلی سه نفری با هم گپ زدیم.
بعد از حدود 2 ساعت ماما برگشت و توضیح داد که شیفتش تموم شده و یه مامای خیلی جوون رو بهمون معرفی کرد و گفت که دیگه کم کم باید از وان بیام بیرون.بابایی و مامان جون کمکم کردن تا لباس بپوشم و روی تخت دراز بکشم.
یه مدت که گذشت احساس کردم دوباره دردها دارن شدیدتر می شن و اینجا بود که فهمیدم که اون وان آب گرم چقدر تاثیر داشت.
ساعت همچنان به کندی می گذشت و دردها شدیدتر می شد و انرژی من کمتر تا اینکه ماما بهم پیشنهاد کرد که یه مسکن بهم تزریق کنه و من با جان و دل پذیرفتم.حدود یک ساعت به خاطر اثر مسکن آرامش داشتم اما خوب متاسفانه همین مسکن باعث شد تا انقباضات دوباره کم و نامنظم بشه و همین خودش چند ساعتی روند زایمان رو به تاخیر انداخت.توی تمام این ساعت های دردناک خدا رو شکر می کردم که بابایی و مامان جون پیشم هستن و بهم دلداری میدن.بابایی مهربون با تمام دردهای من درد می کشید و اشک می ریخت. تاخیر چند ساعته در روند زایمان باعث شد تا دوباره شیفت عوض بشه و یه ماما دیگه بیاد که اسمش Inga بود و با وجود جوون بودن خیلی به کارش وارد بود و خیلی هم خوش اخلاق و دوست داشتنی بود.
تا ساعت 12 شب به همین ترتیب گذشت اما از اون به بعد بود که دیگه نمی تونستم دردا رو تحمل کنم و فقط جیغ می زدم و گریه می کردم و بابایی هم با من گریه می کرد و از اون طرف هم مامان جون دعا می خوند و به نذر و نیاز مشغول بود.همین موقع ها بود که بابایی با دیدن درد کشیدن های من راضی شد که از روش PDA یا همون بی حسی اسپاینال که تا قبل از این به خاطر خطرات و عوارض احتمالیش راضی نمی شد،استفاده کنم.البته بابایی مهربون که نمی خواست برای من اتفاقی بیفته که بعدها پشیمون بشیم به این سادگی ها راضی نمی شد اما بالاخره بعد از کلی مشاوره با دکتر Gonzalez که پزشک شیفت بود و Inga راضی شد.
حوالی ساعت یک و نیم مقدمات PDA فراهم شد و بابایی و مامان جونو فرستادن بیرون و متخصص بی هوشی با دستیارش او مدن و در عرض 15 دقیقه PDA انجام شد و 20 دقیقه ای طول کشید تا داروها اثر کنه اما از اونجایی که بیشتر فرآیند زایمان طی شده بود دوز دارو خیلی کم بود و من کاملا می تونستم پاهامو تکون بدم اما دیگه از دردهای آنچنانی خبری نبود و دوباره من و بابایی و مامان جون شروع کردیم به گپ و گفت تا حدودای ساعت سه،سه و نیم و وقتی Inga منو برای آخرین بار معاینه کرد گفت که دیگه کم کم وقتشه تا کوچولو بدنیا بیاد
اما.....
اما این کوچولوی ناز ما قصد اومدن نداشت.حالا دیگه دکتر Gonzalez هم به جمع ما پیوسته بود اما باز هم خبری از آقا رادین نبود و تلاش های من همچنان بی فایده.در عرض یک چشم بهم زدن دیدم تمام ماماها و پزشکای بخش دونه دونه دارن میان توی اتاق و منم دوباره دارم دردهارو حس میکنم. اینجا بود که دیگه بابایی مهربون طاقتش تموم شده بود و داشت زار و زار گریه میکرد خانم Schlueter یکی دیگه از ماماهای بخش بود و وقتی بابایی رو با اون حالش دید ازش خواهش کرد که بیرون منتظر باشه آخه بیچاره بابایی داشت خیلی غصه می خورد منم با دیدنش دردای خودم یادم می رفت و هی ازش خواهش می کردم ناراحت نباشه.یه دکتر تقریبا مسن که اسمش دکتر K.Schreyer بود آخرین نفری بود که اومد توی اتاق و بالاخره تونست به من کمک کنه تا بزرگترین حماسه ی زندگیم رو بیافرینم و جوانمرد کوچکم رو بدنیا بیارم.
ساعت 4:21 صبح روز جمعه 18 نوابر 2011-27 آبان 1390
وقتی بدنیا اومدی معنای واقعی آرامش بعد از طوفان رو چشیدم و با صدای ضعیف اولین گریت اشک از چشام جاری شد و همه لبخند زدن.دکتر اطفال و دستیارش هم که همونجا منتظر بودن تندی تورو تمیز کردن و شروع کردن به معاینات اولیه و بعدشم تو رو تو ی یه حوله پیچیدن و آوردن به من نشون دادن اما خانم Schlueter که خیلی نگران حال بابایی بود بهم گفت قبل از هر چیزی می خوام کوچولو رو ببرم و به پدرش نشون بدم.و من در حسرت دیدن اولین لحظه ی دیدار تو با بابایی موندم...
بعد از اون تورو آوردن و گذاشتنت روی قفسه ی سینه ی من و من هیچ وقت نخواهم توانست که حس اون لحظه رو وصف کنم...
چون توی زمان زایمان من یه کم تب داشتم طبیعتا تو هم به همون میزان تب داشتی و برای اطمینان از سلامت تو و مراقبت بیشتر 24 ساعت توی اتاق نوزادان و تحت نظارت بودی و من و بابایی هر از چند ساعت میومدیم بهت سر می زدیم تا روز بعدش که رفتم و تورو آوردم توی اتاق خودم و تا روز سوم با هم تو بیمارستان موندیم.