رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

صحبت های من با فسقلیم

سفرنامه شماره 1 ** 13 اسفند تا 16 اسفند**

بالاخره شنبه 13 اسفند روزی که منتظرش بودم رسید و مامان و بابا و البته من همه وسایل رو جمع و جور کردن که راهی هامبورگ بشن. قطار ساعت 1:48 رو سوار شدیم و همه چیز رو برنامه پیش میرفت فقط تنها چیزی که طبق برنامه نبود من بودم که مثل ادم ندیده ها هر کی رو تو قطار میدیدم صداش میزدم که بیاد و منو بغل کنه!!!! ساعت 3:24 رسیدیم هامبورگ و عمو محمد با یه ماشین گنده اومد دنبالمون و ما رو برد خونه خاله سوری. شب هم رفتیم خونه عمو محمد تا صبح بریم به سمت فردگاه. دل تو دل من نبود چون این اولین سفر عمرم بود و من خیلی هیجان زده بودم. خونه عمو محمد خیلی خیلی قشنگ بود و منم که خونه قشنگ ندیده بودم تا تونستم ابروی مامان و بابا رو بردم و مثل مال خرا در مورد خونه ...
17 اسفند 1390

پیش سفرنامه

ای بهار ای آسمون ، عیده میرم به خونمون، دارم میرم به ایران، دارم می رم به ایران بالاخره وقتش رسید و در کمتر از یک هفته ی آینده عازم سفر میشیم پسرم. سفر به سرزمین پدری و مادری تو ایران.کشوری که دوستش داریم و مطمئنا تو هم دوستش خواهی داشت.جایی که برای پدر و مادرت پر از خاطره های شیرین از گذشته و آرزوهای شیرین تر برای آیندست! قراره که دو ماه ایران بمونیم و حتما خوش خواهد گذشت.تو آشناهات رو برای اولین بار ملاقات خواهی کرد پدربزرگ ها و مادربزگ ها، دایی و خاله ها عمو و عمه هم که متاسفانه از نعمت داشتنش محرومی و ...هرچند توی این سن چیز زیادی متوجه نمیشی اما مطمئنم بهت خوش می گذره.   واما سخنی کوتاه با دوستای خوب وبلاگی... از چند ماه ...
10 اسفند 1390

رادین 100 روزه

پسر عزیزم، 100 روزه که با همیم و هر روز از این با هم بودن لذت صد سال شادمانی رو برای من و پدرت داشته. 100 روزه که قدم های کوچولوتو گذاشتی روی چشمای ما تا نگاهمون تازه بشه از این حضور تو و روزی صد بار که نه هزار بار خدارو به خاطر داشتنت شکر کنیم. دوستت داریم عزیزم...   ...
10 اسفند 1390

خدا جونم شکرت

سلام امروز خیلی خیلی روز خوبی بود. همش خبرای خوب بود و شادی. بذارید یکی یکی براتون میگم. صبح که شد بابایی موند خونه تا من و مامان و بابا با هم بریم دکتر و ببینیم آخرش من عملی میشم یا نه!!! هممون دلهره داشتیم. مامانی کم حرف شده بود. بابایی نمی خواست چشماشو باز کنه که روز شروع بشه و من هم داشتم حاج و واج اونا رو تماشا میکردم که ناگهان تصمیم گرفتم یکم شیرین کاری بکنم تا اونا رو به خودشون بیارم. چشمام رو بستم و گلاب به روتون باد گلو خالی کردم که ناگهان دیدم وایییی لباسام قهو ه ای شدن. مامان و بابا یهو من رو که دیدن از ترس مونده بودن چه کار کنن. یکیشون پرید پشت کامپیوتر و سرچ کردن و اون یکی دوید رفت و با همسایمون که یه خانم دکتره صحبت کرد که ...
3 اسفند 1390

واکسن ماه سوم

امروز شنیدم مامانی و بابایی دارن در مورد واکسن زدن فردای من صحبت میکنن و کلی نگرانن. بابا من مردم، از این چیزا نمی ترسم که!!! ٢ تا امپول کوچولو اونم برای سلامتی خودم که دیگه این همه ترس نداره!!! حالا خوبه خودتون نمی خواید واکسن بزنید. راستی مامانی، بابایی یادتون نره هفته دیگه من نوبت دارم از دکتر برای بررسی مشکل فتقم. یادتون نره ها. دوستای خوبم دکتر به من گفته ممکنه خودش خود به خود خوب بشه. حالا برام دعا کنید که این هفته دکتر حرفاش امیدوار کننده باشه. بابایی میگه اگه من خوب شده باشم حتما میبردم مشهد تا خودم حضورا از امام رضا تشکر کنم. خدایا عاشقتم رادین
27 بهمن 1390

اولین گام

سلام دوستای خوبم اومدم که یه خبر خوب کوچولو بدم و برم. امروز مامان و بابا داشتن با من بازی میکردن که من یکی از شاهکارام رو براشون رو کردم و اونا کلی ذوق زده شدن. بیچاره بابایی که نمی دونست از خوشحالی چکار باید بکنه!!! بعد از ظهر روز یکشنبه ساعت 19 بود که بابا زیر بغل من رو گرفته بود جوری که پاهام روی زمین بود و یکباره بابایی دید که من دارم قدم بر میدارم. بابایی که اولش فکر کرده بود این کار رو شانسی انجام دادم 3 تا 4 مرتبه دیگه اونو تکرار کرد و من اصول قدم برداشتن رو به بابایی اموزش دادم و اونم همونطور که دست منو گرفته بود دهنش باز مونده بود و فقط منو نگاه میکرد. از اونجایی که من امروز کلی تشویق شدم گفتم پس حتما یه کار بزرگی انجام دادم ...
24 بهمن 1390

سو تفاهم

سلام بابایی  سوتفاهمی برام پیش اومده بود که امروز حل شد گفتم بیام اینجا بگم تا شاید هم خاطره ای بشه و هم درس عبرتی بشم برای سایر بابایی ها... وقتی از زمین و زمان شاکی میشی من که میومدم بالا سرت شروع میکردی با حالت خواهش صداهایی از خودت در میاوردی و به من نگاه میکردی. منم قند تو دلم اب میشد که اخ جون رادین خیلی خیلی از من خوشش میاد و من رو پناه خودش میدونه و کلا منو شناخته و ... و اون آهنگ من و این همه خوشبختی محاله  تو ذهنم به صورت مستقیم و زنده پخش میشد تا اینکه.... . . . بله تا اینکه امشب دیدم همون درخواست رو از سگ و گاو و گوسفند بالای سر تخت داری میکنی !!!!! ...
23 بهمن 1390

مشغله های مامان و بابا و داستان مردای مامانی

رادینکم سلام پسر خوب نازنینم، فرشته کوچولوی من، بذار از حال و هوای این روزا برات بگم. تو این روزا هر روز مشغله کاری مامان و بابا بیشتر و بیشتر میشه میگی چرا؟؟ الان برات میگم پسرم. ما سه نفر در کمتر از یک ماه دیگه یه سفر در پیش داریم اونم به ایران، کشوری که خونه اصلی تو و مامان و باباس. حدود 2 سالی میشه که مامان و بابا ایران نرفتن و الان با حضور تو هر دوشون مشتاق تر از همیشه برای رفتن به این سفر. تقریبا همه کارای قبل از سفر مونده و باید تو این 22 روز انجام بشن. خب  کنار این کارا مشغله های دیگه ای هم هست که فکر مامانی و بابایی رو حسابی مشغول کرده.از مامانی شروع کنیم، مامانی باید سال دیگه وارد دانشگاه بشه و دانشگاهش رو ادامه بده اما نی...
21 بهمن 1390

رادین در روزهایی که گذشت...

ای داد، ای بیداد، بابا منم میخوام مامان و بابام بیان و از کارام و شاهکارام بنویسن!!! آخه شما دوتا چرا اینقدر تنبلی میکنین؟؟؟ تازه یه شکایتی هم که میکنیم فرداش زود میایین افشاگری میکنین!!! آخه اگه وقت دارین چرا قبل از شکایت های من نمیذارید که من اینقدر از دستتون ناراحت نشم!!! نمیگید من این همه دوست خوب دارم همه نگرانم میشن آخه!!؟؟ فکر من نیستین فکر دوستام باشین!!! مگه آدم چطور عقده ای میشه!!! برید از روانشناسای محترم بپرسین میگن ریشه در کودکی داره آقای پدر بله ریشه در کودکی داره مادر خانمی!!! خب برای جلوگیری و خشکاندن این ریشه ی خطرناک که در کودکی هست من مجبورم خودم دست به کار بشم و خودم از خودم بنویسم، از رشادت هام، از توانمندیهام و قدرت ه...
20 بهمن 1390