رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره

صحبت های من با فسقلیم

یک ماهگی...

یک ماه از حضور آسمانی تو در محفل کوچک ما گذشت و تجربه تازه ای از عشق در وجودمان جاری شد. تجربه ای آمیخته با تمامی اشک ها و لبخند های تو و ما که هر لحظه اش بوی بهشت داشت و حکایت از معصومیت ناب و کودکانه تو. فرشته ی کوچک ما، تجربه یک ماهه شدن حضور اهوراییت در زمین ما انسان ها مبارک دوستت داریم مامان و بابا
28 آذر 1390

خاله ویلما

پسرم رادین میدونی اینجا بین همکارای من خیلی طرفدار پیدا کردی!!!! دیروز اومدم تو دفترم دیدم خاله ویلما یه نصفه روز نشسته بود و روی عکس شما کار کرده بود. برا اینکه بدونی چقدر سختی کشیده بهت میگم که بنده خدا برای طراحی و افکت های عکست هم فقط از نرم افزار paint که در نوع خودش فاجعه است استفاده کرده. الحق و الانصاف که خیلی زیبا درستش کرده. منم برا تشکر از این خاله مهربون کارش رو تو وبلاگت قرار میدم تا اولا از ویلما تشکر کرده باشم و دوما تو بدونی که این عکست همش بین همکارای بابایی میگرده و همه دوست دارن. در ضمن طبق توضیحات خودش چون خاله جون اهل کلمبیا هستش از سه رنگ قرمز، آبی و زرد که رنگ پرچم کشورشه استفاده کرده که شما فراموشش نکنی. وای خ...
25 آذر 1390

لحظات سخت تنهایی

رادینم، اومدم یه کوچولو باهات درد و دل کنم. راستش خیلی تنهام، بغضی گلومو فشار میده. تو این 27 روزی که با ما زندگی میکنی، زندگیمون رو خیلی زیباتر کردی و عطر و بوی تازه ای به اون بخشیدی. یک بار دیگه طعم شیرین مسئولیت را به من چشاندی، مسئولیت کسی که با تمام وجود دوستش دارم. راستش ممکنه از من شکایت کنی که چرا حالا که به دنیا اومدی خیلی برات چیزی نمی نویسم و شاید هزاران گله ی دیگه داشته باشی. امروز اینجام نه برای توجیه بلکه برای اینکه بهت بگم چه حال و اوضاعی دارم. 27 روز قبل پسر کوچولوی من بدنیا اومد. مامان فرناز خیلی سختی کشید برای بدنیا اوردن شما ولی همه اونا رو به جون و دل خرید تا امروز تو پیشمون باشی. 27 روز از زیباترین روزای زندگیمو برام د...
24 آذر 1390

رادین پاسپورت دار می شود؟!

سلام گل پسر مامان و بابا. امروز 17 روز از تولدت می گذره اما متاسفانه هنوز شناسنامه و پاسپورت ایرانی نداری دلیلشم اینه که برای گرفتن این مدارک بابایی مهربون باید یه روز کاری بره هامبورگ که البته با یه عالمه کاری که به خاطر به دنیا اومدن تو به تاخیر افتاده فعلا مقدور نیست و تو کوچولوی ناز برای ثبت شدن هویتت باید یه کم دیگه صبر کنی.دلیل دیگه ای هم که وجود داره اینه که فسقلی ما برای پاسپورتش که قراره باهاش به عنوان اولین سفر زندگیش به ایران سفر کنه به یه عکس پرسنلی خوشگل احتیاج داره که باید توش مثل آدم بزرگا به دوربین نگاه کنه و چشماش باز باشه.واسه همینم من و بابایی و مامان جون چند روز پیش آتلیه ی خونگیمونو راه انداختیم اما هر چی سعی کردیم نتونس...
22 آذر 1390

لحظه های انتظار-قسمت دوم

ساعت حوالی دو و نیم بعد از ظهر بود که بابایی از دانشگاه اومد و ساک خودم و تو رو برداشتیم و به اتفاق مامان جون راهی بیمارستان شدیم.تقریبا 10 دقیقه توی راه بودیم. تا رسیدیم رفتیم بخش زایمان و اونجا دوباره یه مامای مهربون دیگه منو به اتاق سی تی جی و بعدشم اتاق معاینه راهنمایی کرد و با هماهنگی هایی که خودشون انجام دادن من رفتم بخش تا بستری بشم. به بخش که رسیدیم یه پرستار منتظرمون بود و اتاق منو بهم نشون داد.انتهای راهروی سمت راست اتاق2029. اتاق راحتی به نظر می رسید.بعد از اینکه به کمک مامان جون وسایلمو توی کمد جا دادم بابایی هم رفت تا یه چیزایی از فروشگاه بخره. توی مدتی که بابایی نبود دردهای من شدید و شدیدتر شد و من حتی نتونستیم یه لحظه روی تخ...
21 آذر 1390

کل کل پدرانه

سلام رادینم، سلامی به گرمی نفس های یه بابایی بدقول پر مشغله که هنوز نتونسته برا فرشته کوچولوش شناسنامه و پاسپورت بگیره، سلامی به قشنگی یه مامان مهربون که یه فرشته کوچولو شب و روزشو یکی کرده. بابایی کلا باید بگم این روزا اینقدر سرم شلوغ شده که حتی ظهرا ناهار هم نمی خورم و یه سره کار میکنم و حدود 2 تا 3 ساعت هم بیشتر از زمان کاری میاستم ولی بازم عقبم. بابایی انشاالله زود زود بزرگ میشی و میری مدرسه و میفهمی بابایی چی کشیده از دست اینا!!! دیگه رفتم تو فکرش که تمومش کنم ولی نگران مامانیم که سریع بتونه دست خودشو تو یه دانشگاه بند کنه که عقب نیافته. بابایی یکم به کارم سرعت دادم که تموم بشه ولی این مد نظرم نبوده و شرایط اقتضا میکنه که اینجوری بش...
15 آذر 1390

لحظه های انتظار

رادین کوچولوی من، نمی دونم وقتی بزرگ بشی خاطرات روز به دنیا اومدنت چقدر برات جذابیت داره.اما اینو می دونم که برای من و بابایی انقدر اون روز و حواشیش قشنگ بود که همیشه از مرورش لذت خواهیم برد.برای همین تصمیم گرفتم تا زیاد دیر نشده و جزئیات از ذهنم پاک نشده ثبتشون کنم. بخش اول: خاطرت قبل از زایمان صبح چهارشنبه 16 نوامبر-25 آبان بود و منو بابایی طبق زمان بندی ویزیت ها با ماما وقت ملاقات داشتیم و با هم راهی مطب دکتر شدیم. بعد از اینکه خانم Regina که مامای انتخابی من برای دوران حاملگی و بعد از زایمان بود معاینات روتین رو انجام داد و ما نیم ساعت به صدای قلب تو کوچولوی ناز گوش کردیم و خط خطی های سی تی جی رو دیدیم شروع کردیم به پرسیدن سوالاتمو...
14 آذر 1390

جشن تولد

دیشب با 8 روز تاخیر یه جشن تولد کوچولو با حضور مامان گلی، عمو ایرج و خاله مرضیه، عمو محمد و خاله الهام و برنا و دخترای همسایه با مامانشون گرفتیم. وای که چه جشنی بود. فقط حیف و صد حیف که فسقلی ما خواب بود بابایی حسرت اینکه رادین چشمای قشنگشو باز کنه و  این همه تزییناتی رو که برا رادین انجام داده بود ببینه، به دلش موند. خب رادینم دیروز بابایی و مامانی اولین رزمایش تولد شما را برگزار کردند و نقص های خودشون رو برای سالهای بعدی پیدا کردن تا زمانی که شما مردی شدی بتونن اونجوری که دل خودشون راضی میشه برات جشن بگیرن. دیروز دل بابایی یه کوچولو گرفته بود و اونم به خاطر عدم حضور مامان مریم و بابا احمد بود  که تمام ساعات تولد شما، اونا تنهای...
7 آذر 1390