رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

صحبت های من با فسقلیم

2 ماهگیت مبارک مرد کوچک

اوخ اوخ اوخ مثل اینکه دعوا بین مامانی و رادین بالا گرفته. یکی شکایت میکنه و اون یکی شسته میشه و آویزون میشه!!! ببین اینجا چه خبره!!!! وای وای وای رادینم اومدم اینجا 2 ماهگیتو تبریک بگم که دیدم بد جوری با مامانی زدید به تیپ هم!!! آخه پسر خوب، تو که زورت نمی رسه مگه مجبوری!!! آخه مگه مجبوری پسر خوب با مامان کل بندازی تا اینجوری بندازتت رو بند لباسی تا خشک بشی!!! خوب شد؟؟ راحت شدی؟؟؟ حتما میگی چرا تو دعوا نیومدم طرف شما را بگیرم؟؟؟ خب بذار برات بگم که بابایی زرنگ تر از این حرفاس که بیاد طرف شما رو بگیره و تو عکسای بعدی خودشم کنار رادین آویزون بشه !!!!! راستی دیدم پا تو کفش من کردی!!!! چشمم روشن!!! لباسای منو میپوشی؟؟؟ کتابای منو پخش و پلا م...
28 دی 1390

دفاعیه مامان وبابا

امان از دست آقا رادین شیطون. آخه پسر خوب این چه کاریه؟حالا دیگه میای علیه مامان وبابا افشاگری می کنی؟ ما که تمام وقت در خدمت شماییم. نذار بگم چه کارایی می کنی ها.بگم؟ بگم؟ بگم تازگیا یاد گرفتی تو خواب یهو گریه کنی تا بیایم کلی نازتو بکشیم؟ بگم وقتی داریم با مامان جون و بابا جون چت می کنیم دستتو تا مچ می کنی تو دهنت که همه فکر کنن گرسنه ای. بگم چجوری از خجالت پوشک در میای؟اصلا بگم با اون سیبیلای مردونه خوشکلت هنوز شیر می خوری؟و کلی چیزای دیگه که نمیگم ولی اسنادش موجوده!!!! اصلا حالا که اینطوریه چندتا از عکساتو میذارم که همه بدونن روزگار آقا رادین تو خونه ما چطوری میگذره.           &nb...
27 دی 1390

شکایت های رادین

مامان وبابای عزیز و محترم, امروز می خوام علی رغم میل باطنیم و پیرو هشدارهایی که تا کنون بهتون دادم و بی نتیجه بوده در آستانه دو ماهگی یک سری افشاگری هایی رو انجام بدم تا درس عبرتی بشه برای بقیه روزای با هم بودنمون!!!! ای مامان خانوم, ای زرنگ, ای کدبانو, ای همسر مهربون, اینکه تا بابایی هوس آش رشته کرد شما پریدی تو آشپزخونه و براش پختی خیلی خوبه اما فقط برای افزایش اطلاعات عمومیتون می گم که آش سرشار از حبوبات عزیزیه که فاجعه آفرینه و فقط یک شیرخوار مثل من می تونه عمقشو درک کنه.حالا من با چه رویی تو جامعه حضور پیدا کنم؟؟؟ آقای پدر مهربون, درسته که منم به زودی به جمع فوتبال دوستان خواهم پیوست اما باید اینو متذکز بشم که صدای جیغ جیغوی فردوسی ...
26 دی 1390

خدایا...

امروز می خواستم یه پست دیگه برا رادین کوچولوم بذارم و حتی کاملا متنش رو هم نوشتم ولی قبل از ارسال یه سری به وبلاگ آرین کوچولو زدم و پست ناراحت کننده ای رو اونجا دیدم که کوچولویی محتاج دعای شما دوستان گرامیه، به همین دلیل اون پست رو با اجازه مامان آرین به جای مطالب رادین اینجا کپی کردم تا تمام دوستای رادین براش دعا کنن. بازم از دوستای خوبم ممنونم. ************************* دعای عمومی دوستای گلم یه فرشته کوچولو گویا 2 ساله روی تخت بیمارستانه.....متاسفانه حال و روزه خوبی نداره.....به دعاهای خیرتون نیاز داریم..... سماور در حال جوش روی کابینت بوده و پایه اش شل شده بود...انار(فرشته کوچولو) دستش به سیم و شیر سما...
20 دی 1390

از 40 تا 50

سلام دیدم مامانی و بابایی خیلی سرشون شلوغه گفتم اینبار من بیام اینجا یه چیزی بنویسم و برم، تو این ١٠ روزی که گذشت به اندازه ١٠ سال اتفاق برا من و مامان و بابا افتاد. یر تیتر اتفاقات رو براتون خلاصه میارم بعد همشو تک تک توضیح میدم: - حمام چهل روزگی - سرماخوردگی بابایی - پذیرایی از اولین مهمونای رسمی - جشن سالگرد نامزدی مامان و بابا - سرماخوردگی مامانی - ساعاتی بدون مامان با بابایی - عمل بابایی - مرام های من از قول مامان و بابا خب بریم سر اصل مطلب: ١) حمام چهل روزگی: بالاخره منم روز چهارشنبه هفته گذشته ٤٠ روزه شدم و حمام ٤٠ روزگیم هم انجام شد. شنیده بودم تو این دنیا نباید گذاشت ابروم بریزه به همین دلیل منم تمام ابای ر...
18 دی 1390

عکس های من

رادینم، پسر خوبم، عزیزم، هی بهت نگفتم سر به سر مامان و بابا نذار و اجازه بده تا یه عکس درست و حسابی ازت بگیرن و اینجوری تلافی نکنن!!! نشون بدم عکساتو ؟؟؟!!!!؟؟؟ نشون بدم اون عکسایی رو که زبون در میاری، لبات رو لوله میکنی، محل نمی ذاری، چهرتو میکشی تو هم!!!!! حالا برا اینکه بگم تهدیدم جدیه یه چندتایی از اون عکسا رو لابلای بقیه عکسا میذارم تو وبلاگت تا خودتم ببینی چی به یر ما میاری برا یه عکس!!! عکس زیر متعلق به موجودی یک ماهه ی دوربین ندیده ی در حال تعجب است !!!! : رادین شیطون می شود: رادین لخت می شود: رادین خوردنی می شود: رادین آواز خان: رادین در ابعاد واقعی: رادین خوابالو: رادین مرد می شود: ...
9 دی 1390

40 گلبرگ

سلام پسر گلم، پسر نازنینم 40 روزگیت مبارک ********************************************************************* داری یواش یواش مردی میشی برا خودتا. دیدی تا چشم بهم گذاشتی 40 روز گذشت. انگار همین دیروز بود که تو رو آوردن و گذاشتن تو آغوشم. راستش تو برنامم بود که یه جشن بزرگ برا این روز بگیرم ولی به احترام مامان فرناز که پدر بزرگ مهربونش رو از دست داده بود من هم بهتر دونستم که این روز رو با یه تبریک کوچولو به اندازه خودت جشن بگیرم و بهت قول بدم تو ماه بعد حتما جبران میکنم. حیفم اومد از پدربزرگ مامانی چیزی برات اینجا ننویسم. ایشون مثل بابایی تو یکی یه دونه بود. فردی بسیار مهربون و مردم دار بود. راستش بابایی من حدودا 3 تا 4 مرتبه رسیدم خدم...
7 دی 1390

روزگار بابایی

ای فدای اون چهره جدی مردونت بشم من که نیومده دنگ و فنگ زندگیمونو مال خودت کردیو داری برامون پادشاهی میکنی. آخه نمی دونم به ابروهای مردونت که هر دفعه اخم میکنی دل بابایی میریزه قسمت بدم یا به اون سبیل طلایت!!! بابا بزرگوار،... عزیز... دوست داشتنی .... مهربون آخه روششو به منم یاد بده!!! چجور اخه تو یه ماه اینطوری مخ ما رو زدی هان!!!! فدای اون سیستم گوارشی ردیفت که تمام بورس بابایی رو تبدیل به پی پی کرده!!!! آخه باکلاس، قشنگ !!!! این بود قرار ما؟؟؟!!!! قرار بود وقتی اومدی حواست به بابایی باشه!!! میدونی الان بابایی زیر برف و بارون و کولاک نشسته و از گرسنگی به خودش میپیچه !!! (یاد دختر کبریت فروش افتادم ) قرار بود اگه بابایی اومد بغلت کرد ...
1 دی 1390

بالاخره ثبتت کردم

سلام کوچولوی من، دیروز سه شنبه 29 آذر بالاخره طبق وقتی که از سفارت گرفته بودم قرار بود برم هامبورگ که ثبتت کنم. ساعت 5 صبح از خواب بیدار شدم البته اگه شازده برامون خوابم گذاشته باشن!!!! سرمای هوا خیلی زیاد بود و باد برف ریزه ها رو به صورتم میزد ولی همش به فکر این بودم که از قطار جا نمونم و به وقتی که گرفته بودم برسم تا گل پسرم بیش از این بی شناسنامه نمونه!!! وقتی به سفارت رسیدم حدود ساعت 8:30 صبح بود و تقریبا هیچکی اونجا نبود. رفتم به باجه 3 که مخصوص شناسنامه بود و تمام فرم هایی که از قبل پر کرده بودم رو تحویل دادم و منتظر نشستم. نیم ساعت بعد شناسنامه رادین خان به ثبت رسید و دادن دست من. من که از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شده بود سریع برا...
1 دی 1390