رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

صحبت های من با فسقلیم

زبان بدن رادین و بقیه نوزادا

سلام مامانی خوبی؟؟؟ امروز میخوام یه کوچولو در مورد دنیای خودمون باهات حرف بزنم. میدونم که داری خودتو برای استقبال از من آماده میکنی به همین دلیل گفتم بیام پیشت و چند کلمه ای باهات صحبت کنم: اوووو اینقدر حرف برا گفتن دارم که نمی دونم از کجا شروع کنم، می دونم که تا حالا برا رسیدن به اهدافت زبونای زیادی یاد گرفتی، فارسی، انگلیسی، آلمانی و ارمنی. همه این زبونا برا این بودن که بتونی با اونایی که برات مهم هستند حرف بزنی و حرفاشونو بشنوی و بفهمی و به هدف هات برسی، حالا اگه دوست داری زبون من رو هم یاد بگیری بیا تا بهت چند تا نکته کوچولو بگم: زبان بدن من به سه بخش تقسیم میشه: 1)       لمس کردن و تعادل 2) &...
22 مهر 1390

یعنی میشه که این بشه؟؟!!؟؟

رادینم بعد از اون همه فشار و استرس دیگه یواش یواش داریم آماده پذیرایی از شما میشیم. دیروز تختت رو هم خریدیم و خرید کالسکه و کریرت هم تو برنامه قرار دادیم. بابایی هم مشغول محاسبات اقتصادی خودشه که ببینه میتونه جشن تولد رادین و مامانی رو با هم بگیره یا نه؟؟؟ رادینم، فرشته کوچولوی من، ما بی صبرانه منتظر در آغوش گرفتن تو و استقبال از شما در محیط گرم خانوادمون هستیم. راستی بریم سراغ بابایی: شب و روز نشسته و دعا میکنه که شما 22 آبان یا همون 13 نوامبر به دنیا بیای تا یکی از اتفاقات دوست داشتنی زندگیش رقم بخوره!!! نمی دونم شاید میخواد حسرت شمع فوت کردن رو به دل مامانی بذاره!!! تو محاسبات اخیرش به روز 11 نوامبر هم رضایت داده چون میگه اونم روز خ...
20 مهر 1390

رادین جان امدیم نبودید!!!

نازنینم سلام دیروز مامانی و بابایی بعد از روزها لحظه شماری و پشت سر گذاشتن روزهای سخت و اعصاب خورد کن رفتن تا رادینشون رو ببینید ولی افسوس که خانم دکتر تو رو به ما نشون نداد و هر دوتامون دل شکسته از مطب دکتر برگشتیم  ولی همین که بهمون گفته شد که شما حالت خوبه برامون کافی بود. خب بریم سر اصل مطب!!! نه مطلب!!! بابایی که حدود 4 هفته اس مدام دنبال کارای بیمه بوده حسابی از کارای پروژه اش عقب افتاده و استرس گرفته بودش تصمیم داشت از دوشنبه دیگه بچسبه به کارش که متوجه شد باید بیاد ملاقات آقا کوچولوش!!!   اونم که وقتی اسم رادین میاد از خود بی خود میشه و همه چی یادش میره مثل کسایی که هیچ کاری ندارن با مامانی اومد که همراه خانواده ...
19 مهر 1390

رادین و آشپزی های آقای پدر

سلام بابایی مامانی تو رو خدا نیذار این بابایی اینقدر زحمت بکشه که آخرش هم خودش خسته بشه و هم سر من بی کلاه بمونه. آخه یکی نیست به این بابایی بگه مگه همبرگر پحتن خیلی سخته!!! این دیسک کربنی چی بود درست کرده بودی !!! یا مثلا همین امروز ظهر این غذای من در آوردی چی بود!!! حالا مامانی یه مرامی گذاشت و خورد به روی خودشم نیورد ولی من چی می خوام جیغ بکشم. بابایی کلا ناامیدم کردی!!!اخه چطور تونستی این همه گوشت رو تو خورشت غیب کنی؟؟!!؟؟ بعدش خودت بشینی برنج و ماست بخوری و مامانی مهربون هم بشینه خورشت شما را تو رودروایسی بخوره!!! آخه یه خورشت شور و ترش که همه گوشتاش جذب خورشت شده بود رو چطور روت شد بیاری سر میز غذا!!!! شانس اوردی من نبودم!!!! باب...
18 مهر 1390

خاطرات نی نی

شروع  تا چند وقت پيش نبودم اما حالا زندگي مشتركم را شروع كرم و فعلا براي مسكن رحم را براي چند ماه اجاره كردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بيرون مي اندازد و تمام وسايلم را هم مي گذارد توي كوچه !!!!!!!!!  اظهار وجود  هنوز كسي از وجودم خبر ندارد .البته وجود كه چه عرض كنم .هرچند ساعت يكبار تا مي خواهم سلول هايم را بشمرم همه از وسط تقسيم مي شوند و حساب و كتابم به هم مي ريزد.  زندان  گاهي وقت ها فكر ميكنم مگه چه كار بدي كردم كه مرا به تحمل يك حبس 9 ماهه در انفرادي محكوم كرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!!  فرق اينجا با آنجا  داشتم با خودم فكر مي كردم اگه قراربود ما جنين ها به جاي...
13 مهر 1390

گشایش

بالاخره پس از پشت سر گذاشتن روزهای سخت و پر استرس و عبور از فراز نفس گیر این برهه از زندگی دیروز آقای پدر مهربان پس از یک هفته که شدیدا مشکول(مشکوک +مشغول)بودند باخبری بسیار خوش وارد منزل شدند و مژده دادند که فراز به پایان رسیده و وارد نشیب می شویم.هر چند که در عبور از این جاده پر پیچ و خم که دو سه هفته ای به طول انجامید اینجانب کاملا در جاده خاکی بوده و از ادامه حرکت باز ایستاده و فقط استراحت می کردم. به لطف خدا و پیگیری های آقای پدر و دعای دوستان و خانواده و زحمت مسئولین دانشگاه و البته ابر و باد و مه و خورشید و فلک و بقیه کائناتی که اسمشون از قلم افتاده مشکل بیمه حل شد.باشد که این امر از تنبلی و بهانه گیری مامان خانوم که این روزها مطلقا...
9 مهر 1390

ملاقات امروز با رادین

سلام پسر گلم امروز بازم اومدیم دیدنت. وای که چقدر ماه شده بودی. بذار برات کل ماجرا رو تعریف کنم، امروز بابا رفته بود سر کار  و مامان هم تو  خونه مواظب شما بود و هر دوتامون داشتیم لحظه شماری میکردیم برای دیدار فردا. بله عزیزم قرار بود ما فردا شما را ملاقات کنیم!! بابایی سر کار رفته ی از دنیا بی خبر تو بیمه گیر کرده فکر مشغول منتظر فردا نشسته داشت کارشو میکرد که مامانی بهش زنگ زد و خبر داد که شما یه کوچولو سر به سرش گذاشتی به همین دلیل مامانی سریع زنگ زد به دکتر و وقتش رو برا امروز کرد و باباییم سریع رفت خونه تا با مامانی برن دیدن نی نی کوچو...
7 مهر 1390

بابایی کچل!!!

سلام اصلا می خوام از اول یه صحبتی با این بابایی داشته باشم، داری کم کم یه باباییه حرف گوش نکنی میشیا!!!! اصلا مگه خودت برا من کلی نامه قشنگ قشنگ نمی نویسی در مورد سختی و استرس و .... پس میشه به من بگی چرا داری کچل میشی؟؟؟؟ خب حتما جواب شامپو بده!!! خب بابایی نگران نباش!!! کچل میشیا!!! بعد من به کی بگم بابام موداشته آخه!!!!   رادین  
6 مهر 1390

صحبتی با رادین

پسر عزیزم امیدوارم ما را به خاطر وقفه ای که در ملاقات با شما ایجاد گردید ببخشی. راستش تا حالا سابقه نداشت که 7 روز با تو در وبلاگت درد و دل نکنیم. مامان و بابا این روزا تو یه مشغله ای افتادن که یکمی برنامه هاشون بهم ریخته. ولی شما نگران نباش!!! با قدرتی که من و مامانت داریم حتما راهی برای حل این مشکل پیدا میکنیم.  پسر گلم بدون که زندگی، دیوانه ای بیش نیست؛ هر گاه دلش بخواهد با نقشه ها، اهداف، محاسبات و باورهای ما مخالفت می کنه و این ما هستیم که برای ساختن آینده ای بهتر، ابتدا ارزش هایی را که امروز برامون دشواری ایجاد کرده اند، شناسایی کنیم و سپس آنها را از بین ببریم. بدون که بسیار یاد کردن از سختی های زندگی، بردگی میاره و از بی...
6 مهر 1390