رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

صحبت های من با فسقلیم

گله هایی از رادین

سلام به مرد کوچولوی خودم آقا رادین گل و گلاب، از اونجایی که حضور شما باعث برکت و رونق هر چه بیشتر فعالیت های مامانی گردید و بابایی رو به کل از صفحه روزگار محو گردانید لازم دونستم چند نکته رو خدمت گل پسر عزیزم بیان کنم تا شاید عبرتی شود برای بابایی های امروز و فردا!!! ١- اول از همه یه گله ی کوچولو از آقا رادین گلم بکنم. آخه پسر گلم این چه روحیه ی در به داغونیه که شما نوزادا دارین که ما پدرا باید کلی پول برا یه استوانه بدیم که از توش صدا میاد بیرون. اخه چرا از هلیکوپتر کنترلی یا قایق کنترلی خوشتون نمیاد که ما هم در کنار شما یه حالی ببریم!!!! بابا به چه زبونی بگم از اسباب بازیات خوشم نمیاد... تازه کاری به سر درد و بقیه چیزاش ندارم ها... ٢...
25 خرداد 1391

سو تفاهم

سلام بابایی  سوتفاهمی برام پیش اومده بود که امروز حل شد گفتم بیام اینجا بگم تا شاید هم خاطره ای بشه و هم درس عبرتی بشم برای سایر بابایی ها... وقتی از زمین و زمان شاکی میشی من که میومدم بالا سرت شروع میکردی با حالت خواهش صداهایی از خودت در میاوردی و به من نگاه میکردی. منم قند تو دلم اب میشد که اخ جون رادین خیلی خیلی از من خوشش میاد و من رو پناه خودش میدونه و کلا منو شناخته و ... و اون آهنگ من و این همه خوشبختی محاله  تو ذهنم به صورت مستقیم و زنده پخش میشد تا اینکه.... . . . بله تا اینکه امشب دیدم همون درخواست رو از سگ و گاو و گوسفند بالای سر تخت داری میکنی !!!!! ...
23 بهمن 1390

مشغله های مامان و بابا و داستان مردای مامانی

رادینکم سلام پسر خوب نازنینم، فرشته کوچولوی من، بذار از حال و هوای این روزا برات بگم. تو این روزا هر روز مشغله کاری مامان و بابا بیشتر و بیشتر میشه میگی چرا؟؟ الان برات میگم پسرم. ما سه نفر در کمتر از یک ماه دیگه یه سفر در پیش داریم اونم به ایران، کشوری که خونه اصلی تو و مامان و باباس. حدود 2 سالی میشه که مامان و بابا ایران نرفتن و الان با حضور تو هر دوشون مشتاق تر از همیشه برای رفتن به این سفر. تقریبا همه کارای قبل از سفر مونده و باید تو این 22 روز انجام بشن. خب  کنار این کارا مشغله های دیگه ای هم هست که فکر مامانی و بابایی رو حسابی مشغول کرده.از مامانی شروع کنیم، مامانی باید سال دیگه وارد دانشگاه بشه و دانشگاهش رو ادامه بده اما نی...
21 بهمن 1390

2 ماهگیت مبارک مرد کوچک

اوخ اوخ اوخ مثل اینکه دعوا بین مامانی و رادین بالا گرفته. یکی شکایت میکنه و اون یکی شسته میشه و آویزون میشه!!! ببین اینجا چه خبره!!!! وای وای وای رادینم اومدم اینجا 2 ماهگیتو تبریک بگم که دیدم بد جوری با مامانی زدید به تیپ هم!!! آخه پسر خوب، تو که زورت نمی رسه مگه مجبوری!!! آخه مگه مجبوری پسر خوب با مامان کل بندازی تا اینجوری بندازتت رو بند لباسی تا خشک بشی!!! خوب شد؟؟ راحت شدی؟؟؟ حتما میگی چرا تو دعوا نیومدم طرف شما را بگیرم؟؟؟ خب بذار برات بگم که بابایی زرنگ تر از این حرفاس که بیاد طرف شما رو بگیره و تو عکسای بعدی خودشم کنار رادین آویزون بشه !!!!! راستی دیدم پا تو کفش من کردی!!!! چشمم روشن!!! لباسای منو میپوشی؟؟؟ کتابای منو پخش و پلا م...
28 دی 1390

دفاعیه مامان وبابا

امان از دست آقا رادین شیطون. آخه پسر خوب این چه کاریه؟حالا دیگه میای علیه مامان وبابا افشاگری می کنی؟ ما که تمام وقت در خدمت شماییم. نذار بگم چه کارایی می کنی ها.بگم؟ بگم؟ بگم تازگیا یاد گرفتی تو خواب یهو گریه کنی تا بیایم کلی نازتو بکشیم؟ بگم وقتی داریم با مامان جون و بابا جون چت می کنیم دستتو تا مچ می کنی تو دهنت که همه فکر کنن گرسنه ای. بگم چجوری از خجالت پوشک در میای؟اصلا بگم با اون سیبیلای مردونه خوشکلت هنوز شیر می خوری؟و کلی چیزای دیگه که نمیگم ولی اسنادش موجوده!!!! اصلا حالا که اینطوریه چندتا از عکساتو میذارم که همه بدونن روزگار آقا رادین تو خونه ما چطوری میگذره.           &nb...
27 دی 1390

40 گلبرگ

سلام پسر گلم، پسر نازنینم 40 روزگیت مبارک ********************************************************************* داری یواش یواش مردی میشی برا خودتا. دیدی تا چشم بهم گذاشتی 40 روز گذشت. انگار همین دیروز بود که تو رو آوردن و گذاشتن تو آغوشم. راستش تو برنامم بود که یه جشن بزرگ برا این روز بگیرم ولی به احترام مامان فرناز که پدر بزرگ مهربونش رو از دست داده بود من هم بهتر دونستم که این روز رو با یه تبریک کوچولو به اندازه خودت جشن بگیرم و بهت قول بدم تو ماه بعد حتما جبران میکنم. حیفم اومد از پدربزرگ مامانی چیزی برات اینجا ننویسم. ایشون مثل بابایی تو یکی یه دونه بود. فردی بسیار مهربون و مردم دار بود. راستش بابایی من حدودا 3 تا 4 مرتبه رسیدم خدم...
7 دی 1390

روزگار بابایی

ای فدای اون چهره جدی مردونت بشم من که نیومده دنگ و فنگ زندگیمونو مال خودت کردیو داری برامون پادشاهی میکنی. آخه نمی دونم به ابروهای مردونت که هر دفعه اخم میکنی دل بابایی میریزه قسمت بدم یا به اون سبیل طلایت!!! بابا بزرگوار،... عزیز... دوست داشتنی .... مهربون آخه روششو به منم یاد بده!!! چجور اخه تو یه ماه اینطوری مخ ما رو زدی هان!!!! فدای اون سیستم گوارشی ردیفت که تمام بورس بابایی رو تبدیل به پی پی کرده!!!! آخه باکلاس، قشنگ !!!! این بود قرار ما؟؟؟!!!! قرار بود وقتی اومدی حواست به بابایی باشه!!! میدونی الان بابایی زیر برف و بارون و کولاک نشسته و از گرسنگی به خودش میپیچه !!! (یاد دختر کبریت فروش افتادم ) قرار بود اگه بابایی اومد بغلت کرد ...
1 دی 1390

بالاخره ثبتت کردم

سلام کوچولوی من، دیروز سه شنبه 29 آذر بالاخره طبق وقتی که از سفارت گرفته بودم قرار بود برم هامبورگ که ثبتت کنم. ساعت 5 صبح از خواب بیدار شدم البته اگه شازده برامون خوابم گذاشته باشن!!!! سرمای هوا خیلی زیاد بود و باد برف ریزه ها رو به صورتم میزد ولی همش به فکر این بودم که از قطار جا نمونم و به وقتی که گرفته بودم برسم تا گل پسرم بیش از این بی شناسنامه نمونه!!! وقتی به سفارت رسیدم حدود ساعت 8:30 صبح بود و تقریبا هیچکی اونجا نبود. رفتم به باجه 3 که مخصوص شناسنامه بود و تمام فرم هایی که از قبل پر کرده بودم رو تحویل دادم و منتظر نشستم. نیم ساعت بعد شناسنامه رادین خان به ثبت رسید و دادن دست من. من که از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شده بود سریع برا...
1 دی 1390