رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

صحبت های من با فسقلیم

لحظه های انتظار-قسمت دوم

ساعت حوالی دو و نیم بعد از ظهر بود که بابایی از دانشگاه اومد و ساک خودم و تو رو برداشتیم و به اتفاق مامان جون راهی بیمارستان شدیم.تقریبا 10 دقیقه توی راه بودیم. تا رسیدیم رفتیم بخش زایمان و اونجا دوباره یه مامای مهربون دیگه منو به اتاق سی تی جی و بعدشم اتاق معاینه راهنمایی کرد و با هماهنگی هایی که خودشون انجام دادن من رفتم بخش تا بستری بشم. به بخش که رسیدیم یه پرستار منتظرمون بود و اتاق منو بهم نشون داد.انتهای راهروی سمت راست اتاق2029. اتاق راحتی به نظر می رسید.بعد از اینکه به کمک مامان جون وسایلمو توی کمد جا دادم بابایی هم رفت تا یه چیزایی از فروشگاه بخره. توی مدتی که بابایی نبود دردهای من شدید و شدیدتر شد و من حتی نتونستیم یه لحظه روی تخ...
21 آذر 1390

کل کل پدرانه

سلام رادینم، سلامی به گرمی نفس های یه بابایی بدقول پر مشغله که هنوز نتونسته برا فرشته کوچولوش شناسنامه و پاسپورت بگیره، سلامی به قشنگی یه مامان مهربون که یه فرشته کوچولو شب و روزشو یکی کرده. بابایی کلا باید بگم این روزا اینقدر سرم شلوغ شده که حتی ظهرا ناهار هم نمی خورم و یه سره کار میکنم و حدود 2 تا 3 ساعت هم بیشتر از زمان کاری میاستم ولی بازم عقبم. بابایی انشاالله زود زود بزرگ میشی و میری مدرسه و میفهمی بابایی چی کشیده از دست اینا!!! دیگه رفتم تو فکرش که تمومش کنم ولی نگران مامانیم که سریع بتونه دست خودشو تو یه دانشگاه بند کنه که عقب نیافته. بابایی یکم به کارم سرعت دادم که تموم بشه ولی این مد نظرم نبوده و شرایط اقتضا میکنه که اینجوری بش...
15 آذر 1390

لحظه های انتظار

رادین کوچولوی من، نمی دونم وقتی بزرگ بشی خاطرات روز به دنیا اومدنت چقدر برات جذابیت داره.اما اینو می دونم که برای من و بابایی انقدر اون روز و حواشیش قشنگ بود که همیشه از مرورش لذت خواهیم برد.برای همین تصمیم گرفتم تا زیاد دیر نشده و جزئیات از ذهنم پاک نشده ثبتشون کنم. بخش اول: خاطرت قبل از زایمان صبح چهارشنبه 16 نوامبر-25 آبان بود و منو بابایی طبق زمان بندی ویزیت ها با ماما وقت ملاقات داشتیم و با هم راهی مطب دکتر شدیم. بعد از اینکه خانم Regina که مامای انتخابی من برای دوران حاملگی و بعد از زایمان بود معاینات روتین رو انجام داد و ما نیم ساعت به صدای قلب تو کوچولوی ناز گوش کردیم و خط خطی های سی تی جی رو دیدیم شروع کردیم به پرسیدن سوالاتمو...
14 آذر 1390

جشن تولد

دیشب با 8 روز تاخیر یه جشن تولد کوچولو با حضور مامان گلی، عمو ایرج و خاله مرضیه، عمو محمد و خاله الهام و برنا و دخترای همسایه با مامانشون گرفتیم. وای که چه جشنی بود. فقط حیف و صد حیف که فسقلی ما خواب بود بابایی حسرت اینکه رادین چشمای قشنگشو باز کنه و  این همه تزییناتی رو که برا رادین انجام داده بود ببینه، به دلش موند. خب رادینم دیروز بابایی و مامانی اولین رزمایش تولد شما را برگزار کردند و نقص های خودشون رو برای سالهای بعدی پیدا کردن تا زمانی که شما مردی شدی بتونن اونجوری که دل خودشون راضی میشه برات جشن بگیرن. دیروز دل بابایی یه کوچولو گرفته بود و اونم به خاطر عدم حضور مامان مریم و بابا احمد بود  که تمام ساعات تولد شما، اونا تنهای...
7 آذر 1390

هدیه ای از بهشت

و چه دلنشین است حس داشتن تو که تازه از دستان گرم خدا جدا شده ای.حسی شبیه تصاحب بخشی از بهشت.حسی به نام مادر شدن.... کودکم چگونه توصیف کنم حس زیبای داشتن تو را؟! تو که بوی زندگی می دهی و نگاهت معنای تمام و کمال هستی ماست. دوستت داریم. ...
6 آذر 1390

رادین کوچولو در وبلاگ

سلام به همه دوستای گل رادین کوچولو قبل از هر چیز باید از همه شما تشکر کنم برای اینکه با نظرای زیباتون شادی ما را دو چندان کردید ولی چون فرناز جان هنوز تو بیمارستانه من تایید همه نظرا رو گذاشتم به عهده ایشون که اونم بیاد بخونه و مثل من از محبت های همه دوستای رادین کوچولو لذت ببره. راستش امشب من قاچاقی رفته بودم بیمارستان و تو اتاق فرناز جان و رادین مونده بودم که این کوچولو اونقدر بهون گرفت که خانم پرستار مهربون ساعت 1 صبح من رو به بیرون راهنمایی کردن!!! و من هم که خوابم نمی برد اومدم که یه عکس از رادین کوچولومون براتون بذارم. انشاالله عکسای دیگه رو هم به زودی تو وبلاگش قرار میدم. اینم پسر گل من: ...
30 آبان 1390