جشن تولد
دیشب با 8 روز تاخیر یه جشن تولد کوچولو با حضور مامان گلی، عمو ایرج و خاله مرضیه، عمو محمد و خاله الهام و برنا و دخترای همسایه با مامانشون گرفتیم. وای که چه جشنی بود. فقط حیف و صد حیف که فسقلی ما خواب بود بابایی حسرت اینکه رادین چشمای قشنگشو باز کنه و این همه تزییناتی رو که برا رادین انجام داده بود ببینه، به دلش موند.
خب رادینم دیروز بابایی و مامانی اولین رزمایش تولد شما را برگزار کردند و نقص های خودشون رو برای سالهای بعدی پیدا کردن تا زمانی که شما مردی شدی بتونن اونجوری که دل خودشون راضی میشه برات جشن بگیرن. دیروز دل بابایی یه کوچولو گرفته بود و اونم به خاطر عدم حضور مامان مریم و بابا احمد بود که تمام ساعات تولد شما، اونا تنهایی و به یاد شما روبروی عکست تک وتنها جشن گرفتند و هر چند دقیقه تماس میگرفتند و حال شما رو میپرسیدن. دیروز یکی از قشنگترین روزای زندگی مامان و بابا بود عزیزم.
اینم چندتا عکس از جشن تولد شما
دوست داریم رادینم