رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

صحبت های من با فسقلیم

لحظه های انتظار

1390/9/14 0:56
نویسنده : بابا مهدی
1,097 بازدید
اشتراک گذاری

رادین کوچولوی من، نمی دونم وقتی بزرگ بشی خاطرات روز به دنیا اومدنت چقدر برات جذابیت داره.اما اینو می دونم که برای من و بابایی انقدر اون روز و حواشیش قشنگ بود که همیشه از مرورش لذت خواهیم برد.برای همین تصمیم گرفتم تا زیاد دیر نشده و جزئیات از ذهنم پاک نشده ثبتشون کنم.

بخش اول: خاطرت قبل از زایمان

صبح چهارشنبه 16 نوامبر-25 آبان بود و منو بابایی طبق زمان بندی ویزیت ها با ماما وقت ملاقات داشتیم و با هم راهی مطب دکتر شدیم. بعد از اینکه خانم Regina که مامای انتخابی من برای دوران حاملگی و بعد از زایمان بود معاینات روتین رو انجام داد و ما نیم ساعت به صدای قلب تو کوچولوی ناز گوش کردیم و خط خطی های سی تی جی رو دیدیم شروع کردیم به پرسیدن سوالاتمون از Reginaو منم از دردها و انقباضات نه چندان منظم همون یکی دو روزه پرسیدم و اون گفت که طبیعیه و بدنت داره برای زایمان آماده میشه اما نه به این زودی ها و حتی ممکنه تا یک هفته هم دیرتر از زمانی که دکتر koenig گفته یعنی 25 نوامبر به دنیا بیای.

از چند ساعت بعد از اینکه اومدیم خونه احساس کردیم دردهام بیشتر شده اما وقتی از چند و چونش با مامان جون حرف می زدم بهم می گفت نه دختر این دردا درد زایمان نیست حالا شاید 3-4 روز دیگه!!!! خودمم هرچی اینور و اونور توی اینترنت می گشتم می دیدم آره انگار اینا نمی تونه درد زایمان باشه. منم خوش و خرم برا خودم تو خونه می چرخیدم و با دردها کنار میومدم تا اینکه از ساعت 12 شب به بعد احساس کردم دردها دیگه کم کم دارن زیاد و زیادتر می شن اون وقت بود که من برای تحمل کردنشون شروع کردم به تند تند دوش گرفتن و قدم زدن تو خونه و بابایی هم شروع کرد به یادداشت کردن فاصله زمانی و طول مدت انقباض ها تا ببینیم اوضاع از چه قراره....

ساعت 3 صبح پنجشنبه 17 نوامبر-26 آبان بود که تصمیم گرفتیم بریم بیمارستان که خیالمون راحت بشه. رفتیم بخش زایمان بیمارستان.تا رسیدیم یه مامای مهربون که متاسفانه اسمش یادم نیست از بخش پرید بیرون و پرسید چی شده.وقتی من شرایطمو براش توضیح دادم با شوخی و مهربونی منو به اتاق سی تی جی راهنمایی کرد.

بعد از نیم ساعت برگشت پیشمون و با دیدن نتیجه گفت اتقباضات زایمانی شروع شده اما فواصل زمانیش هنوز به اندازه کافی منظم نیست.و پیشنهاد کرد برگردیم خونه و تا ظهر صبر کنم و فقط دوش بگیرم تا فواصل دردها به حدود 4-5 دقیقه برسه.

اومدیم خونه و من از درد خوابم نبرد. بابایی و مامان جون هم حسابی استرس داشتن اما به روی خودشون نمی آوردن تا من استرس نداشته باشم.اما مگه می شد که نگران نبود؟!

صبح بابایی رفت دانشگاه و قرار بر این شد که من هر زمان احساس کردم وقتشه که بریم بیمارستان بهش زنگ بزنم تا زود بیاد.

تمام مدت من یا توی حمام بودم یا در حالی که درد می کشیدم خیره شده بودم به ساعت تا ببینم انقباض ها چقدر طول می کشه و بعدی کی شروع می شه.

حدود ساعت 2 بعد از ظهر بود که به بابایی زنگ زدم و ازش خواستم کم کم بیاد خونه تا بریم بیمارستان.

ادامه داره....

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان تارا و باربد
14 آذر 90 9:16
سلام عزيزم ماشالا به جونت كه اينقدر خوشتيپي امدوارم هميشه سلامت باشي و در كنار پدر و مادر مهربونت جمع گرمي داشته باشين. شيطونيهات كي شروع ميشه خاله جون
محيا كوچولو
14 آذر 90 11:40
كاملتر بنويسيد داستانهاي رادين كوچولو رو
مامانی فری
14 آذر 90 11:44
خوشحال میشم به وب من سر بزنین درخواست یه مادر بزرگ که برای نوه گلش وبلاگ نوشته در ضمن از خوندن وبلاگتون خیلی لذت بردمنظر یادتون نره
مامان نفس طلایی
16 آذر 90 16:06
چه زیبا نوشتی منتظر ادامه اش هستم روی رادین جون و ببوس
مامان وروجک
17 آذر 90 10:54
سلام فرناز جون امیدوارم حالت خوب باشه و اق رادین گل زیاد خسته ت نکنه ‍عزیزم منتظر ادامه مطلبت میمونم