رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

صحبت های من با فسقلیم

بابایی قهرمان و مهربان

1390/8/25 17:32
نویسنده : بابا مهدی
563 بازدید
اشتراک گذاری

سلام کوچولوی من.خوبی خوشی؟ قصد اومدن هم که نداری نه؟؟؟؟!!!!

باشه هر وقت دوست داشتی بیا اما جهت اطلاعت باید بگم که باباجون تو ایران کم کم داره نخودچی کشمش هاش تموم می شه و مامان جونم اینجا یه سر داره و هزار تا سودا اینه که هرچی دیرتر بیای خودت ضرر می کنی و مامان جون زودتر از پیشمون می ره و شما هم زودتر می افتی دست مامان و بابای بی تجربه خودت.

حالا از همه اینا که بگذریم سخن دوست خوش تر است.امروز می خوام برات از بابا مهدی بگم.از مهربونیهاش و کارایی که تواین نه ما برای من و شما انجام داد.

از همون اولین روزهایی که فهمیدیم قراره یه کوچولو داشته باشیم بابایی همه ی تلاششو کرد تا به من سخت نگذره.با اینکه همیشه تو همه ی کارا کنار من بود اما تو این مدت علی رغم تمام مشکلاتی که داشت تنهامون نذاشت و یکه و تنها تمام مسئولیت هارو پذیرفت.

بابایی مهربان می ماند: همیشه حواسش به حس و حال من بود که نکنه یه وقت تو غربت غصه بخورم.

بابایی خانه دارتر شد: تا وقتی مشکلی نبود بیشتر از همیشه توی کارهای خونه کنارم بود و توی اون مدتی هم که من استراحت مطلق داشتم تمام کارهای خونه به عهدش بود.

بابایی یه آشپز حرفه ای شد: بازم همون وقتی که من باید استراحت می کردم بابایی مسئولیت آشپزی رو هم به عهده گرفت و ما از گرسنگی نجات پیدا کردیم.همه چیزا رو با دقت یاد می گرفت و می پخت.از املت و کوکو گرفته تا قلیه و قیمه و فسنجون.حتی بعضی وقتا اونقدر کارهای خونه زیاد بود که نصف شب بیدار می شد تا نهار فردا رو آماده کنه بعدشم تا صبح روی پروژه اش کار می کرد.

بابایی وکیل شد: قصه بیمه من که سر درازی هم داشت بعد از لطف خدا اگه همت و پیگیری بابایی نبود حل نشده باقی می موند و دیگه خدا می دونه چه اتفاقی می افتاد.

بابایی بنا شد: برای اینکه همه ی وسایل جدید شما تو خونه ی کوچولوی ما جا بشه ما مجبور بودیم بعضی از قسمت های خونه مثل بالکن رو تغییر کاربری بدیم و این یعنی یه آخر هفته کار سخت برای بابایی با کمک مامان جون.

بابایی نجار شد: مونتاژ وسایل چوبی شما همه به عهده ی بابایی بود که هر کدام چندین ساعت طول می کشید و کلی خستگی داشت.

بابایی پرستار شد: مراقبت از من وقتی باید استراحت می کردم.

و خیلی کارهای بزرگ و کوچیک دیگه که توی همه این کارها من متاسفانه کمترین کمک ممکن رو می تونستم انجام بدم.

رادینم.اینا رو بهت گفتم چون شاید دیگه فرصتی پیش نیاد برای گفتنش اما لازم بود بگم که تو بدونی چه پدر مهربونی داری و چقدر دوستت داره.همیشه قدرشو بدون و بهش احترام بذار پسرم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (12)

مریم مامان عسل
25 آبان 90 14:25
من واقعا لذت میبرم این باباهای فداکارو میبینم. ایشالا رادین جون به سلامتب بیاد عزیزم.
مامان نفس طلایی
25 آبان 90 15:58
افرین به بابایی که قدر مامانی و می دونه و افرین به رادین که قدر مامانی و بابایی گلش رو می دونه
فاطمه
25 آبان 90 18:46
سلام فرناز جونی،ما خوبیم،شما در چه حالین؟ازت ممنونم که سر میزنی!
سحر مامان آراد
26 آبان 90 0:03
واییییییییییییی بزن اون دست قشنگه رو به افتخار بابا مهدی رادین جونم قدر بابا و مامان رو بدون عزیزم
مامان ترنم کوچولو
26 آبان 90 9:44
سلام از وب رادین جون آدرستونو برداشتم. چه زود حوصلتون سر رفته نی نی من الان 9 ماه و 13 روزه تو دلمه.منم یه ماهه هر روز به امید دیدنش از خواب پا میشم ولی انگار دخملیم خیلی صبرش زیادهانشالله سلامت به دنیا بیاد نینیتون وقتش مهم نیست به قول دوستان میوه هر وقت برسه خودش از شاخه میفته
محيا كوچولو
26 آبان 90 11:01
رادين، رادين! كجايي؟ بسه ديگه بيا، اين دنيا هم بد نميگذره، بيا
مامان آرین
26 آبان 90 11:55
آفرین بابا مهدی نمونهههههههههههه آفرین مامان فرناز مهربون
مامان آرین
26 آبان 90 11:55
رادین جونم اومدی ؟ نیومدی بیا دیگه بابا میخوایم بریم بازی کنیم هااااا
مامان آرینا
26 آبان 90 22:10
سلام دوست عزیز.ما که دلمون آب شد واسه دیدن نی نی شما.
فاطمه
27 آبان 90 13:20
رادین جون خاله نمیخوای بیای؟؟؟؟اون از ارمیا و اینم از تو،خوشین اون داخل؟؟؟زود بیا عکسای نازتو ببینیم
آسمونی ها
18 آذر 90 19:01
به افتخار بابایی فقط بابایی تمرین و یادآوری یادتون نره ها
مامان محمدجان
21 آذر 90 18:06
سلام عزیزم شرمنده که اینقدر دیر اومدم وقتی وارد وب شدم حسابی ذوق زده شدم قدم نوگلمون مبارک بالاخره تشریفشون رو اوردن اما وای چقدر پست عقبم قول میدم همه رو بخونمممممممممممممممممم