40 گلبرگ
سلام پسر گلم،
پسر نازنینم 40 روزگیت مبارک
*********************************************************************
داری یواش یواش مردی میشی برا خودتا. دیدی تا چشم بهم گذاشتی 40 روز گذشت. انگار همین دیروز بود که تو رو آوردن و گذاشتن تو آغوشم. راستش تو برنامم بود که یه جشن بزرگ برا این روز بگیرم ولی به احترام مامان فرناز که پدر بزرگ مهربونش رو از دست داده بود من هم بهتر دونستم که این روز رو با یه تبریک کوچولو به اندازه خودت جشن بگیرم و بهت قول بدم تو ماه بعد حتما جبران میکنم. حیفم اومد از پدربزرگ مامانی چیزی برات اینجا ننویسم. ایشون مثل بابایی تو یکی یه دونه بود. فردی بسیار مهربون و مردم دار بود. راستش بابایی من حدودا 3 تا 4 مرتبه رسیدم خدمتشون و تو همون لحظه اول نگاه ساده و بی ریاش دلم رو با خودش همسو کرد. اغراق نکردم اگه بگم تو این عمری که از خدا گرفتم یکی از بهترین آدمایی بود که باهاش همصحبت شده بودم. راستش من که خیلی روش حساب میکردم. واقعا خدا رحمتش کنه. هفته پیش قبل از اینکه مامان گل از پیشمون بره پنجشنبه شب پسر عمه مامانی که سوییس زندگی میکنه بهم تماس گرفت و گفت چهارشنبه 21 دسامبر ساعت 4 صبح ایشون به رحمت خدا رفتند و پرواز مامان گلی را بدون اینکه متوجه بشن عقب بندازم تا وقتی ایشون به ایران برگشتن آبا از آسیاب افتاده باشه. منم تقریبا تمام تلاشم رو کردم و اجازه ندادم غم در چهره ام مشخص بشه و مامان فرناز و مامان گلی چیزی بفهمن و تمام تلاشمو کردم که مامان گلی 1 هفته برگشتشون رو به تاخیر بیاندزن. تقریبا هم موفق شده بودم ولی ته دلم هم یه کوچولو میترسید که فردا مامان به من نگه چرا ازم پنهان کردی و نذاشتی من تو مراسم پدرم باشم. اونشب من دلگیر بودم به خاطر از دست دادن این مرد نازنین و همینطور ناراحت بودم به خاطر مامان فرناز و مامان گلی که این غم واقعا براشون سنگین بود. شب شما خوابت نمی برد و بی تابی میکردی. هر کاری مامانی ها از دستشون بر میومد انجام دادن و بازم بهتر نشدکه نشد. منم هر روشی بلد بودم که قبلا برات انجام داده بودم جواب نداد و شما بی تابی میکردی. اونشب حس کردم فقط تو غم دل بابا رو فهمیدی و داری با بابا همدردی میکنی. همزمان با فوت ایشون پدربزرگ عمو شهریار (داماد وسطی) هم فوت شده بودن و مامان تصمیم گرفت روز جمعه برای عرض تسلیت بهشون تماس بگیرن. بعد از صحبت با عمو شهریار مامان گلی با مامان شهریار صحبت کرد و اونا متقابلا بهم تسلیت گفتن و اینجا بود که من تصمیم گرفتم سر کار نرم و بمونم تو خونه تا اگه موضوع رو فهمیدن اونا رو اروم کنم. واقعا لحظات سختی بود. از یه طرف ناراحت از اینکه اگه مامان اینجا تو غربت عزا دار بشه من چه کنم و از طرف دیگه مامان فرناز و شما را چکار کنم. از خدا خواستم که هر چی خیره همون بشه. مامان بعد از تماس های پی در پی بالاخره متوجه شد. اون روز تقریبا همه کاری کردم تا بتونم اونا رو اروم کنم و خدا رو شکر تقریبا موفق هم بودم. الان یه هفته از فوت این مرد نازنین میگذره و حیفم اومد از جد مهربون و نازنینت چیزی برات ننویسم.