یک سالگی
سلام پسرم
بالاخره این مامانی پر مشغله بعد از ۱۰ روز که از تولدت میگذره در حالی که تورو با بابایی فرستاده ددر فرصت کرده تا بیاد و یه کم از این یک سالی که گذشت و جشن تولدت بگه.
من هنوزم هاج و واج موندم که این یک سال چطوری گذشت.این یعنی اینکه خیلی خوش گذشت.این یک سالی که من و بابایی با تو بودیم شاید قشنگترین سال همه عمرمون بود.تو هر روز بزرگ و بزرگتر شدی و کارهای جدید یاد گرفتی و ما لذت بردیم از همهٔ این لحظهها.خدایا به خاطر این هدیه بهشتی هر روز و هر لحظه شکرگزارتیم.خودت مراقبش باش که بی تو ما هیچیم.
پسر گلم در آستانه ۱ سالگی ما رو با دندونای آسیابیش شگفت زده کرد و حالا ۱۱ تا دندون داره که ۳ تاش آسیابیه و البته زجر بسیار کشید برای دراوردنشون اما مثل همیشه صبور بود!!!
شدیدا در حل تلاش برای راه رفتنه و در حال حاضر با کمک مبل و صندلی و دیوار و بقیهٔ وسایل خونه گلیم خودشو از آب میکشه و به هر کجا که بخواد میره.
بازی جدید این روزهاش پنهان کردن چیزای مختلف تو جاهای مختلفه و هر روز باید وسایل خونه رو از زیر مبل و توی سطل زباله و سبد اسباب بازی و... پیدا کنیم وقتی هم که میپرسیم رادین جان مثلا کنترل تلویزیون کوو؟ اول یه خندهی از روی شیطنت تحویلمون میده و بعد خودشو میزنه به اون راهو میره و ما همینجوری ۳ روز دنبال کنترل میگردیم و آخر سر که نا امید از همه جا به این نتیجه میرسیم که حتما توی سطل بوده و با آشغالا رفته یهو از توی کیف وسایل آقا رادین پیداش میکنیم.
شیطنت هاش به حد اعلا رسیده و من نمیدونم از این بیشتر هم خواهد شد آیا؟؟؟
و اما جشن تولد
این تولد اولین تجربه من و بابایی در برگزاری یه جشن اونم تنهای تنها بود.حدود ۲۰ نفر از دوستانمون مهمون ما بودند و ما کم و بیش مجبور بودیم تمام کارها رو به تنهایی انجام بدیم.بابایی مأمور خرید و تزئینات سالن بود و من مسئول تهیه کیک و شام و...
تقریبا از یکی دو هفته قبل درگیر بودیم و خدا رو شکر همه چیز خوب پیش رفت.صبح روز تولد هم ۲تا از دوستای خوبمون اومدن و حسابی بهمون کمک کردن
یه عالمه عکس دارم از تولد و آتلیه و کلا این روزهای رادین که البته کم کردن حجمشون زمان میبره اما قول میدم توی چند روز آینده با یه پست پر از عکس دوباره آپ کنم
تا بعد...