الو بابایی سلام رادینم
هی بابایی کجایی که یادت به خیر!!!!
از وقتی که اومدم اینجا و شما لطف کردی و تشریف نیووردی!!! من دیگه الان حس میکنم رقابت بدون رقیب لطفیم نداره ها!!!
روزا میشینم جلوی پنجره و از پیروزی هام بر بابایی برای کلاغ ها و کبوترا و مرغ های دریایی میگم. به یاد دلاورمردیام می افتم و یاد اونا گریه ام میاندازه. الان تو نیستی و مثل اینه که من تکی دارم مسابقه دو میدم.
الان دیگه تو نیستی و تلویزیون دیدن حال نمی ده!!! الان همه دلخوشیم شده یه پنجره!!! پنجره ای که پشت اون پرنده ها میان میشینن و من رو تماشا میکنن!!! راستی بابایی یاد گرفتم با کلاغا حرف بزنم و صداشونو در بیارم.
در ضمن آخرین بارت باشه که لباس من رو با سشوار خشک میکنی!!!!!! بگم بگم بگم!!!! آخه منی که یه لباس استین بلند خوشکل دارم چرا ؟؟؟!!!! حالا هم موکت رو سوزوندی و هم لباس من سوراخ شد!!!
هی نشین از من بد بگو که اگه بخوام بگم خودت میدونی چی میشه!!!! بابا مهدی سشوار یادت نره!!!!
خداکنه من برمیگردم کالسکم سالم باشه!!!