رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

صحبت های من با فسقلیم

بازگشت دوباره

سلام رادین عزیزم ببخشید که مدتی نیومده بودم اینجا!! میدونی سال 93 بالاخره اومدیم ایران و بابایی اینقدر مشغول دویدن و نرسیدن شد که یادش رفت برای درد و دل بیاد پیش تو. تو این مدت اتفاقای زیادی افتاد.  فقط تنها چیزی که میتونم بهت بگم اینه که بابایی اتفاقی زنده است و توانش خیلی کم شده و اصلا مثل سابق نیست. خودم میدونم عزیزم تو این سه چهار سال پدر خوبی برات نبودم. البته همیشه دوست داشتم و دارم ولی نشد که نشد.
26 دی 1397

روزای قشنگ

وای رادین جوووووووونم دارم میام پیشت بابایی!!! دیگه دل تو دلم نیس. فردا، این موقع دیگه پیش همیم. چقدر لحظه شماری کردم برا این روز. خدایا شکرت.  خیالم راحته که فردا اگه خدا بخواد میگیرمت تو بغلم به همین دلیل جرات پیدا کردم و رفتم عکسای روز اخری که اینجا پیشم بودی را یه بار دیگه نگاه کردم و چندتاییشم انتخاب کردم که اینجا بذارم. فرنازم و رادینم، دلم خیلی خیلی خیلی خیلی زیاد براتون تنگ شده. آخه تو داری چی بهشون میگی!!!     ولی جدا تو این مدت دوری از شما خیلی بهم سخت گذشت. دوستون دارم ...
16 آذر 1392

درد و دل

  رادین جان امروز اومدم تا با تو درد و دل کنم. شاید که کمی بار غم بعضی از رفتارا از رو دلم برداشته بشه و امیدوارم تو بتونی از نکته هاش برا زندگی ایندت استفاده کنی. رادین جان راستش خیلی دلخورم. از ادما، از رفتارای عجیب وغریب، از کارایی که چه بخوای و چه نخوای میوفتی تو دردسر، از دوستایی که گاهی تو رو تو دو راهی قرار میدن که هر کدوم از راهها تو رو به مشکل میندازه. از درک نکردن ها از همه و همه چیز که تو این دنیا اتفاق میوفته که سر خودخواهی ما ادماس و باعث اذیت و ازار دیگران میشه برا راحتی خودمون گله دارم. نمی دونم بابایی چرا تعداد این دوستا اینقدر زیاد شده ولی روزی که عروسیم بود و دست تنها یکی نبود که بیاد کمکم حتی دیگ غذای عروسی رو ا...
11 آذر 1392

دعوا ..... دعوا

رادین خان این کارات داره ثبت میشه ها!!! یه کم محل بذاری راه دوری نمیره ها!! اصلا بهتر که محل نمی ذاری. آخه تا کی مامان مریم و مامان فرناز بیان بگن چت که تموم شد رادین زد زیر گریه که وااااااای بابام کوووووو!!! آخه یه جور رفتار کن که بشه دلم رو به این حرفا خوش کنم که این همه بهت سواری دادم مفتی نبوده!!!! اومدی، سواری  گرفتی!! پولامو خرج کردی!!! گوشام رو دراز کردی!!! کتکم زدی!!! مجبورم کردی پوشکتو عوض کنم!!! بعد وقتی که رفتی و ازم دور شدی اصلا انگار نه انگار.... اصلا یه وضعی درست کردی رادین خان!!! وقتی داشتن از من جدات می کردن، همه می گفتن حالا رادین چی بکشه..... بعد که رفتی دیدم همه چی کشیدی به جز.... بگذریم رادین خان. بذار یک...
1 آذر 1392

دیگه کم کم داری مرد میشی!!

سلام عزیزم، سلام پسر گلم!! راستش دیگه رومون نمی شد بیایم وبلاگت!! مامانی مینداخت گردن من، من مینداختم گردن مامان!!! دیدم نمیشه!!! باباییم که رسوای عالم گفتم همیشه که ما آره .... ایندفه ام ما... کلی حرف دارم برات!! کلی شکایت دارم ازت!! کلی دلم برات تنگ شده!! نمی دونم از کدومش برات بگم. بی معرفت نگفتی میری ایران با مامانی و بابایی بیچاره رو تنها میذاری، اون چه بر سرش میاد!!! نگفتی بابایی دیگه نمی تونه بخنده!!! آخه چرا رفتی؟؟؟ مگه قرار نبود همیشه پیشم باشی؟؟ تو هم که شدی مثله بچه همسایه که!! دو روز میارندش بعد میبرندش!! آخه نمی گید بابایی بدون رادین و مامانی تو یه کشور غریب چی میکشه؟؟ خب بگذریم دوس ندارم حالا بعد از مدت ها اومدم دست پیش...
29 آبان 1392

دوباره اومدیم

یه سلام دوباره به تو رادین، به وبلاگت، به دوستای‌ مهربونمون و خلاصه هر کسی‌ که روزی روزگاری گذرش به این پست می افته. خیلی‌ وقت نبودیم.اینقدر نبودیم که دیگه نمیدونم باید از کجا بنویسم از چی‌ بگم از سرعت بزرگ شدنت که ما ازش جا موندیم، از شیطنت های بی‌ حدّت، از اشک ها و لبخندهات از خاطرات؟؟؟ اصلا نمی دونم فقط دیدم حیفه این همه خاطرست که اینجاست حیفه اینهمه دوستای‌ خوب هرگز ندیدست که فراموش بشن پس دوباره میایمو می‌نویسیم. به خاطر تو به خاطر دوستات به خاطر خودمون. می دونم ۸ ماه خیلی‌ زیاده واسه نبودن برای همینم نمی‌شه همهٔ اتفاقاتو نوشت.توی این مدت چند ماه دوربین نداشتیم یکیش خراب شد یکیشم گم شد یا...
21 مرداد 1392

اولین قدم های مستقل

رادین جونم، پسر خوبم دیشب تو هدیه ای به مامان و بابایی دادی که از خوشحالی سر از پا نمی شناختن!! آره کوچولوی نازنینم، شما!!! شما بالاخره بعد از 382 روز تونستی بدون کمک مامان و بابا خودت و بدون اینکه دستت رو به جایی بگیری راه بری. دیشب یکی از لحظات خوب زندگی ما بود که هیچ وقت تا پایان عمر فراموشش نمی کنم.   ممنونم فرشته کوچولوی من
14 آذر 1391

یک سالگی

سلام پسرم بالاخره این مامانی پر مشغله بعد از ۱۰ روز که از تولدت می‌گذره در حالی‌ که تورو با بابایی فرستاده ددر فرصت کرده تا بیاد و یه کم از این یک سالی‌ که گذشت و جشن تولدت بگه. من هنوز‌م هاج و واج موندم که این یک سال چطوری گذشت.این یعنی‌ اینکه خیلی‌ خوش گذشت.این یک سالی‌ که من و بابایی با تو بودیم شاید قشنگترین سال همه عمرمون بود.تو هر روز بزرگ و بزرگتر شدی و کارهای جدید یاد گرفتی‌ و ما لذت بردیم از همهٔ این لحظه‌ها.خدایا به خاطر این هدیه بهشتی‌ هر روز و هر لحظه شکرگزارتیم.خودت مراقبش باش که بی‌ تو ما هیچیم. پسر گلم در آستانه‌ ۱ سالگی ما رو با دندونای آسیابیش شگفت زده کرد و حالا...
7 آذر 1391